بی عنوان

اگه بخوام مقایسه کنم باید بگم بیشتر نسل جدیدی های ژاپنی، از قدیمی هاشون بی ادب تر هستن. هر چند چون تو وضعیت خوب اقتصادی و مالی بزرگ شدند دچار عقده های کمتری هستن اما غیر از اون ادب سیتماتیکی که بهشون تو مدرسه یاد میدن ذاتن بلد نیستن یه سری چیزها رو رعایت کنن.
نمیدونم چه جوری بگم که واضح باشه. مثلن وقتی یه جوون ژاپنی رو تو یه مسیولیتی میبینی تا کمر تعظیم میکنه و بهت به عنوان مشتری( حالا هر جورش) احترام میذاره اما همون آدم وقتی تو شرایط غیر کاری قرار میگیره اصلن بلد نیست رعایت ادب بکنه.
حالا چرا اینها رو نوشتم.
این پسره که زیر دست من کار میکنه انقدر پررو هست که الان ساعت پنج دقیقه به دوازده ظهر اومده توی لب. بهش میگم کلاس داشتی دیر کردی میگه نه خواب مونده بودم. و یه لبخند احمقانه میزنه و میره از کارگاه بیرون. انگار نه انگار که کار خودش و من عقبه.
در صورتی که رعایت اینجور چیزها تو ژاپن خیلی مهمه.
من هم چون الان نمیتونم خودم خیلی کارهای آزمایشگاهی انجام بدم نمیتونم حرفی بزنم ولی صبر کنید زایمان کنم بعدش چنان پوستی از سرش بکنم که دیگه انقدر پررو بازی در نیاره.
من سه سال و نیمه تو اینجا نذاشتم یه بار کارم عقب بیفته یا کار نصفه نیمه تحویل بدم. با هر جون کندنی بوده و با این زبون الکن هر جور بوده کارهام رو انجام دادم بعد این پسره جون منو بالا آوورده و هنوز گیر کارهای چهار ماه قبلش رو هم انجام نداده.
------------
دیشب مچ شوشو رو گرفتم. آقایی که شما باشید(حالا برای اینکه فمینیست بازی هم در بیاریم! خانومی که شما باشید) دیشب آهنگی که راوی برای شوشو گذاشته بود رو باز کردم که بشنوه وبراش متن راوی رو هم باز کردم که بخونه. اومد متن رو خوند و خیلی بی هیجان گفت اِ این چیه و یه سری تکون داد و رفت. پیش خودم گفتم شوشو که اینجوری نبود. قاعدتن باید یه حرفی میزد؟
همون موقع یه دفعه صفحه اکسپلورر بسته شد من هم قسمت هیستوری رو باز کردم که دوباره آهنگ رو باز کنم دیدم شوشو قبل از من وبلاگ راوی رو خونده وبقیه آهنگهای راوی رو هم گوش داده!
من فکر میکردم این شوشو من اهل وبلاگ خونی نیست و خانوم حنای من رو هم نمیخونه نگو کلک آسه میاد و میره که کسی خبر دار نشه. شاید هم به من نگفته که اینجا راحت تر باشم.
خلاصه که شوشوی کلکی دارم ها.
این دومین باره که به طور اتفاقی مچش رو تو این یه هفته میگیرم. شوشو جان خدا سومی رو به خیر کنه.
این رو هم بگم که بعدش ابراز خوشحالی کرد و اینکه چه آهنگ قشنگی.
------------
میدونید Braxton hiks contraction* چیه؟
نمیدونید دیگه. شما هم اگه قرار بود مامان بشید و مثل من روزی هزار تا سایت و مطلب از بارداری و زایمان میخوندید الان میدونیستید چی میگم.
خلاصه که چند روزی هست این یارو از نوع درد دارش شروع شده. البته فاصله های زمانیش زیاده و نامرتب اما دردی داره اساسی.
دیگه چیزی نمونده .
امروز قراره تخت گلبولی خان بیاد. بچه ما عین مامان و باباش درویش ه و از دار دنیا فقط چند تا لباس داره. اما میخوام این هفته برم براش یکم خرید کنم.
خوشحالم که ما هم زندگی مون بعد از ازدواج و هم الان بچه دار شدنمون دور از تجمل و چشم و همچشمی های رایج تو ایران بوده.
من در جریان حرفهای خاله زنکی فامیل برای عروسی و بچه دار شدنشون که قرار میگیرم میبینم مردم تو ایران جدن بیچاره ان از اینهمه خرج بی خودی کردن.
بعضی وقتها یه حرفهایی از فامیل و دوست و آشنا میشنوم که خنده ام میگیره چرا انقدر مردم خودشون رو درگیر چیزهای بی اهمیت زندگی میکنند.
میدونم که اگه ایران هم بودیم نمیذاشتیم این چیزها رو زندگیمون تاثیر بذاره. البته همه هم تو ایران اینجوری نیستن اما من کمتر کسی رو دیدم که بتونه خودش رو از دام اینجور گرفتاریها نجات بده.

*اینجا میتونید در این مورد بخونید.
----------
فردا از اون روزهاست. صبح شاگرد زبان بعدش ریپورت تو دانشگاه بعد تمیز کردن خونه و پختن غذا و بقیه چیزها برای اومدن مامان شوشو.
اون وسط قراره عملیات اپیلاسیون و مانی کور هم انجام بشه که با این شکم قلنبه باید یه آکروبات اساسی بازی کنم. خدا به دور نمیشه مادر شوهر برای اولین بار مهمون آدم باشه و عروسش رو تو این وضعیت ببینه که!!!
-----------
من برم یکم درس بخونم به جای این همه حرف زدن.

برای دل خودم و تشکر از یه دوست

میدونید چی میتونه منو با همه علاقه ام به تجربه زندگی تو کشورهای دیگه برگردونه ایران؟چیزی که هیچ جای دنیا جز تو ایران پیدا نمیشه.
محبتی که از طرف خانواده و دوستام تو ایران بهم میشه و اون احساس دلگرمی و شادی باطنیی که بهم میده.
دوست ندارم اینجا رو تبدیل کنم به محلی برای غر زدن. اما چند روزی هست که بابت یه اتفاق ناخوشایند بدجوری به هم ریختم. نمیتونم خیلی توضیح بدم چی شده. فقط خیلی خسته ام و دلگیر.
اما امروز که اومدم دیدم راوی عزیزم برام یه هدیه گذاشته تو وبلاگش که نمیتونم بگم چقدر خوشحالم کرد اون هم بعد از یه پستی که همش از محبت دوست نوشته.
راوی عزیزم انقدر محبت داره که حتی شوشو رو هم از یاد نبرده.
اینو بگم که هیچ جای دنیا یه همچین دوستی هایی که اینهمه توش صفا باشه پیدا نمیشه حتی خیلی از ما ایرانی ها هم وقتی از ایران میاییم بیرون انگار صفامون هم کمتر میشه.
راوی عزیزم میدونم که چقدر زحمت کشیدی برای آماده کردن این فایل ها. نمیتونم بگم چقدر این روزها احتیاج به محبت دارم و تو با این کارت چقدر دلم رو گرم کردی.
ممنونم دوست خوبم و من هم خوشحالم که به قول خودت تو این دنیای مجازی با تو و کلی دوست خوب دیگه آشنا شدم.

به شدت روزمرگی

قرار نبود انقدر همه چی قاطی بشه که شده.
اول اینکه من هنوز مامان نشدم اما با شروع ماه آخر انگار انرژی من هم رو به تحلیل ه. دارم سعی میکنم تا اونجایی که میشه همه کارهام رو انجام بدم اما یه وقتهایی دیگه هیچ نیرویی برام نمیمونه.
بی خوابی های شب و به هم خوردن برنامه خوابم هم مزید بر علت شده.
این وسط استادم داره میکشتم برای آماده کردن یه سری کار. هر روز ایمیل میزنه و یه سری کار جدید میگه. خب همه این کارهایی که میگه برای خودم هست اما من به کل قاطی کردم و نیمدونم باید چه جوری از پسش بر بیام و اصلن نمیتونم فکرم رو مرتب کنم. همین امروز ایمیل زده که تا یه ماه دیگه فلان چیز رو آماده کن برای یه کنفرانس توی دسامبر. در حالت عادی کلی قند تو دلم آب میشه از شنیدن این پیشنهاد اما الان فقط باعث استرس بیشتر میشه.
مامان شوشو این هفته میان پیشمون و مامان خودم هفته دیگه. این جوری خیالم از بابت یه سری چیزها راحت میشه اما همش دارم فکر میکنم تو این فسقله جا، با اومدن نی نی و گرما و رطوبت هوا و وسایل و امکانات کم ما و این همه کار دانشگاه، چی کار کنم که بهشون بد نگذره.
یه مشکل هم برامون پیش اومده که همه فکرمون رو مشغول کرده و نمیدونم آخرش چی میشه.
خلاصه که اوضاع بدجوری قر و قاطی شده.
میخواستم بقیه داستان اینجا اومدن و مشکلاتی که داشتیم و اینکه آیا برمیگردیم یا نه رو بنویسم اما الان یه عالمه کار دارم و نمیدونم کی بتونم دنباله اش رو بنویسم.
اگربه دعا اعتقاد دارید برام دعا کنید و اگه نه که wish me luck.

تولدت مبارک مرد بیست و هشت ساله من

یکی از بزرگترین و با ارزشترین چیزهایی که تو دنیا دارم بردارم ه.
درست بیست و هشت سال پیش روزی مثل دیروز، تو اوج گرمای تابستون فصل گیلاسهای سرخ مشهدی و تو بلندترین روز سال، من خواهر شدم.
چهار سالم بود و هنوز درک درستی از خودم هم نداشتم چه برسه به اومدن یه موجود جدید تو زندگیم.
خونه مامان بزرگم بودم. بعد از ظهر باصدای زنگ داییم از خواب بیدار شدم. رفتم در رو باز کردم و اون گفت که برادر دار شدم.
با مامان بزرگ و خاله و یه سری مهمون که خونه شون بودند رفتیم بیمارستان آراد.
با بابام رفتم پشت اتاق نوزادان. پرستارها از پشت یه شیشه یه پسر بچه که زبونش رو در آورده بود بهم نشون دادند. با اون چشمهای درشتش همین جوری ذل زده بود به من.
همه میگن حسادتهای بچگی من به برادرم از همون لحظه شروع شد. بیشتر از همه هم روی مامان بزرگ و بابام حساس بودم که جلوی من به اون محبت نکنند.
کلن من بچه لوسی بودم و خودم وقتی به اون موقع ها فکر میکنم از این همه لوس بودنم حرصم میگیره. مامانم هیچ وقت بهم رو نمیداد اما بابام بدجوری به حرفهام گوش میداد.
خلاصه که بچگیمون همش به جنگ و کتک کاری میگذشت اما تو همون موقع هم دوست نداشتم هیچ کس از گل نازکتر بهش بگه. خودم هر کاری میکردم عیب نداشت اما دیگران نباید حرفی بهش میزدند. حتی مامانم.
هنوز هم که هنوزه تو هر موردی که پیش بیاد حتی اگه بحث بین مامان و بردارم باشه من طرف داداش کوچولوم که الان سه برابر من ه! رو میگیرم.
دیشب دل تنگش بودم. دلتنگ همه این روزها و لحظه هایی که از هم دوریم. از وقتی بزرگ شدیم و اون مسخره بازی های بچگی تموم شد برای هم سنگ صبور بودیم. هیچ وقت باهم اختلافی نداشتیم. همیشه پشت هم بودیم. یادم نمیاد با هم بیشتر از یکی دو ساعت قهر کرده باشیم. اگه به ندرت هم بحث جدی میکردیم با یه دلقک بازی از طرف یکیمون اوضاع برمیگشت به همون حالت اول. مامانم رو تا همون موقع که من ایران بودم دیوانه میکردیم از بس تو سر و کله هم میزدیم.
دلم برای برادرم از همه بیشتر، اینجا تنگ میشه. شاید آرزوی کوچیکی به نظر بیاد اما دلم میخواست حالا که زندگیم مستقل شده براش یه تولد سورپرایزی میگرفتم. دوست داشتم بیاد خونه ام و براش چیزهایی که دوست داره رو درست کنم. دوست داشتم از سر و کول هم بالا بریم و مسخره بازی دربیاریم. دوست داشتم خیلی کارها بکنم اما این دوری لعنتی نمیذاره از بودن کنار برادری که با اینکه ازم کوچکتره اما همیشه برام بزرگترین پشت و پناه بوده، لذت ببرم.
دیشب با اشک و گریه خوابم برد. شوشو هم فهمید برای چی تمام شب ساکتم و نتونستم شام بخورم. اون هم فهمید که با همه سعی و تلاشی که میکنیم تا دلتنگی و تنهایی اذیتمون نکنه اما یه وقتهایی مثل دیروز، غربت، بدجوری چوبش رو میزنه.

در حاشیه1: بقیه ماجرای اومدنمون به اینجا رو مینویسم اما الان دلم خواست یکم درد و دل کنم.

در حاشیه 2: ماه آخر انتظار شروع شد. درست یک ماه دیگه نی نی قراره به دنیا بیاد. البته اگه عجله نداشته باشه یا اینکه زیادی اون تو بهش خوش نگذره و دیر نکنه.

در حاشیه 3: گوشزد یه بحثی راه انداخته تو پست آخرش که بد نیست یه سری بهش بزنید و اگه دوست داشتید نظرتون رو بگید.به خصوص آقایون محترم

چرا از ایران اومدم بیرون-2

چهار سال پیش همین موقعها بود که بورسیه من درست شد و من حدود دو ماه و نیمی وقت داشتم تا تصمیم رو برای اومدن یا موندن بگیرم.
من تو زندگیم مشکلات کم نداشتم. از پونزده سالگی پدرم رو از دست دادم. هیچ وقت دایی یا عمو یا برادر بزرگتری کنارم نبود که بتونم بهشون تکیه کنم و جاهایی که احتیاج به داشتن یا بودن یه مرد بود من همیشه خودم بودم که جای خالیشو پر میکردم.
مامانم هم همیشه من رو مستقل و آزاد گذاشته بود که به دلخواه خودم زندگی کنم و با وجود ساپورتهای عاطفی که بهم میداد و توقع احترامی که ازم داشت اما هیچ وقت دست و پای منو نمیبست. برای همین من یاد گرفتم که خودم از پس مشکلات بربیام. یاد گرفتم که برای خودم زندگی کنم. یاد گرفتم تو جامعه ای که پر از تبعیض هست گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون. یاد گرفتم چه جوری توی یه کارگاه پر از کارگر مرد کار کنم و مجبورشون کنم به حرفهام گوش بدن. یاد گرفتم از زیر نگاه هیز همکارهای مردم با زرنگی دربرم. یاد گرفتم حقم رو از محیط مردونه بگیرم بدون اینکه بخوام از شرافتم مایه بذارم. باید زرنگ باشی تا بدونی چه جوری هم به خواسته های خودت برسی هم از نجابتت مایه نذاری و هم اینکه حقت رو بگیری.
این که میگم مسایل فرهنگی و اجتماعی که توی ایران هست من رو انقدر ها اذیت نمیکرد برای اینه که من یاد گرفتم به قید و بند هایی که جامعه برام تعیین میکرد فقط تا جایی که ناقض قانون نباشم اهمیت بدم و در بقیه موارد بی خیال همه اون قید و بند های الکی بودم.
حرف فامیل و دوست و آشنا برام تا جایی اهمیت داشت که احساس میکردم توش خیر خواهی هست تازه اون هم هیچ وقت چشم بسته قبول نمیکردم.

اما یه چیزی رو بدجوری احساس میکردم. اون هم این بود که ما تو ایران همیشه در یه فضای بسته زندگی میکنیم. این برای منی که مسافرت خارج میرفتم، هیچ وقت از خوندن کتاب و دیدن فیلم و خوندن اخبار غافل نبودم و کلن آدمی بودم که از امکانات به روز بودن استفاده میکردم به شدت حس میشد که با این محیط بسته ایران ما انگار از رابطه با دنیا عقب افتادیم.
اون موقع دلم میخواست سفر کنم دلم میخواست آدمهای دیگه رو هم ببینم. زندگیهاشون و رفتارهاشون رو بشناسم. یه جورایی تو ایران احساس اسیر قفس بودن میکردم.
یه چیز دیگه هم بود. همش فکر میکردم خب تا اینجای کار به اون چیزهایی که میخواستم رسیدم حالا بعدش چی. هیچ هدف بزرگی برام تعریف نشده بود یا اگر هم وجود داشت برام انقدر ها جذاب نبود.
این بود که فکر کردم حالا که یه موقعیت خوب برام پیش اومده که بهم از نظر مالی هم امنیت میده نباید از دستش بدم. فکر میکردم برای بدست آووردن اون چیزهایی که تو ایران داشتم همیشه میتونم برگردم و دوباره شروع کنم اما اگه این فرصت رو تو این سن از دست بدم شاید هیچ وقت دیگه نتونم به دستش بیارم. تازه آدم دنیا دیده و با تجربه میتونه خیلی بهتر از پس مشکلات احتمالی بر بیاد تا کسی که همش به موقعیت هاش چسبیده و حاضر به ریسک نیست. پس راه برگشتن و زندگی تو ایران برام همیشه باز بود.
میدونستم اگه سنم بالاتر بره محافظه کار تر میشم پس بهتر بود تا جوونم و هنوز کله ام برای ماجراجویی درد میکنه و انگیزه اش رو هم دارم یه جور دیگه از زندگی رو هم تجربه کنم.

تصمیمم رو گرفتم. اول به مامان اینها گفتم و بعدش با شوشو مطرحش کردم. اون موقع خیلی نگران بودم و همش فکر میکردم الان شوشو میگه تو به من قول داده بودی و حالا داری حرفت رو عوض میکنی. میدونستم که اون هم مثل خودم برای موقعیتی که داشت زحمت کشیده بود و براش ترک همه اون چیزها خیلی راحت نبود. شاید برای اون سختتر هم بود.
ولی وقتی بهش گفتم اون هم انگار عین خودم فکر میکرد و قرار شد که برنامه ازدواجمون رو جلو بندازیم و من برم تا اون هم یکم کارهاش رو جمع و جور کنه و بیاد.
به فاصله سه هفته نامزد و عقد کردیم و بعد از سه روز از عقدمون من اومدم.

ادامه دارد...

چرا از ایران اومدم بیرون-1

اناربحث جالبی رو تو وبلاگش مطرح کرده که فکر کنم اگه تعداد بیشتری توش شرکت کنند کمک بزرگی هست برای درک پدیده مهاجرت بین ما ایرانی ها. و البته که برای کسایی مثل من که هنوز تصمیم به موندن یا برگشت نگرفتن میتونه کمک بزرگتری هم باشه که با چشم بازتری تصمیم بگیریم.

مطمینن شرایط کشور میزبان تو نگاه هر کسی به مهاجرت تاثیر داره. مثلن منی که ژاپن رو تجربه کردم با کسی که زندگی تو استرالیا رو تجربه کرده یا اونی که رفته یه کشور اروپایی؛ خیلی نگاهمون و برداشتهامون از این قضیه فرق میکنه.
اما چیزی که بین همه ما مشترکه داشتن ریشه در جایی به اسم ایرانه. حالا این ریشه ها میتونه با دلبستگی های خانوادگی یا احساس وطن پرستی محکمتریا ضعیفتر باشه.
اینکه قبل از مهاجرت ما تجربه کار یا تحصیل یا درگیریهای اجتماعی و خانوادگی رو در ایران رو داشته باشیم هم در قوی تر یا ضعیفتر شدن تصمیم به مهاجرتمون و موندن در کشور میزبان فرق میکنه. مثلن کسی که به خاطراقلیت مذهبی بودن در ایران دچار دردسربوده یا کسی که تو خانواده درگیری داشته با منی که این مشکلات رو نداشتم نگاهمون و انگیزه مون برای موندن یا برگشتن فرق داره.
یعنی اینکه خیلی عوامل هستند و دلایل هر کسی با توجه به پیشینه و مقدار موفقیتش و وضعیت زندگیش بعد از مهاجرت فرق میکنه.

من از خودم بگم که چی شد تصمیم به اومدن اینجا گرفتم. هر چند شاید قبلن هم نوشته باشم اما برای خودم تکرارش لازمه.
من تنها و تنها دلیلم برای خارج شدن از ایران شناختن و دیدن دنیای جدید بود. ولی حاضر نبودم برای رسیدن به این آرزو از همه چیزم درایران بگذرم و ریسک کنم. برای همین تا وقتی ایران بودم برای بهتر شدن شرایطم تو ایران همه کار میکردم. مثلن همزمان با اقدام برای گرفتن بورسیه از ژاپن و اقدام برای رفتن به آمریکا، برای فوق لیسانس هم تو ایران درس میخوندم و تو شرکتی هم که کار میکردم وقتی بهم پیشنهاد کار بالاتر شد قبول کردم و به خاطرش هم کلی کلاسهای آموزشی میرفتم.
یعنی میخوام بگم خارج اومدن برام کعبه آمال و آرزوهام نبود.
خب من خانواده و دوستان خوبی تو ایران داشتم. بعد از چهار سال یه کار خوب داشتم که از خیلی لحاظ ارضا میکرد. البته من هم مشکلات کار تو ایران که برای یه خانوم میتونه پیش بیاد رو تجربه کردم اما یه جورایی خوبیهاش به بدیهاش میچربید و میشد بی خیال قسمتهای بد قضیه شد. من هم درگیریهای اجتماعی داشتم مثل کمیته رفتن برای بدحجابی ولی اینها انقدر ها اذیتم نمیکرد که بخوام به خاطرش ریسک کنم و بی هیچ پشتوانه و هدفی از ایران بیام بیرون.
وقتی هم برنامه بورسیه ام درست شد درست زمانی بود که با شوشو قرارهامون رو برای ازدواج و زندگی گذاشته بودیم البته هنوز به خانواده ها چیزی نگفته بودیم تا تکلیف امتحان فوق من و خودش معلوم بشه.
میتونم بگم مهمترین عامل تشویق من برای تجربه زندگی تو خارج مامانم بود که همیشه بهم میگفت دیدن دنیا و زندگی تو جاهای دیگه و ادامه تحصیل میتونه یه تجربه فوق العاده باشه و همیشه هم اون بود که پشتش رو میگرفت و دایم به گوشم میخوند که زن باید روی پای خودش وایسه و تو باید ادامه تحصیل بدی و تا اونجایی که میتونی از موقعیتهات استفاده کنی.
خب تو شرایط خوب یه دفعه این بورسیه هم درست شد. حالا اتخاب کردن برام خیلی سخت بود چون میدونستم اگه بیام خیلی از چیزهایی که براش زحمت کشیدم از دست میدم. از خانواده ام هم دور میشدم که برام خیلی سخت بود و هنوز هم هست.
نگران تنهایی مامانم هم بودم چون نه خواهر و برادری کنارش داشت و نه همسری که از تنهایی درش بیاره.
موضوع ازدواجم هم بود که خب اون هم برام مهم بود و دوست نداشتم کسی رو که دوست داشتم و از همه مهمتر همه جوره احساس آرامش کنارش میکردم از دست بدم.

ادامه دارد...

نگاه ها

تو این سفر ایران تو کوچه و خیابون که میرفتم به چهره آدمها و نگاه و حالت هاشون که دقت میکردم به نظرم به شدت به دو دسته تقسیم میشدند
یه دسته(از هر جنس و سنی) دماغشون سر بالا بود و رضایت و مرفهی ازسرورو و نگاهشون میبارید.
یه دسته هم گرفتار و خموده بودند با نگاههایی بی انتهاو از سر حسرت و درد.
انگشت شمار آدمهایی رو دیدم که بین این دو گروه قرار میگرفتند.
این در مورد آدمهایی بود که تو کوچه- خیابون میدیدم نه مثلن تو مهمونی یا جمع دوستان و خانواده. فکرکنم چون تو خیابون که هستی بیشتر خودتی تا وقتی توی جمع دوستانه.
اما اینجا بیشتر مردم به یه گروه متوسط تعلق دارند. اکثرن سر و وضع مشابه( نه ازنظر تیپ لباسی) از نظر کلاس و اکثر نگاهها توش یه جور رضایت و شادی هست از زندگی.
تو ایران یه چیز دیگه هم خیلی تو ذوق میزد این بار. نگاههای هرزه آدمها که البته خیلی هم سعی میکنند به خاطر تظاهر به یه غرور کاذب پنهانش کنند. زن و مرد هم نداشت و از موقعی که ایران بودم خیلی وقیحتر شده بود یا شاید من فراموش کرده بودم.
این نوشته کاملن بی طرفانه است هیچ دسته بندی و کلی گویی هم نکردم و فقط مشاهده من ه. پس لطفن رگ وطن پرستی تون نجوشه و بد وبیراه نثارم نکنید. باید ببینید چقدر این نگاهها واضح و زننده است و نگاهها از جنس دیگه رو هم دیده باشید تا حرفم رو قبول کنید.

پرفسور پرحرف

دو ساعت و چهل و پنج دقیقه میتینگ باپروفسور مساویست با در اومدن چشم ها از حدقه، کمر درد در اثر نشستن و تحمل وزن یه نفر و نصف آدم،گیج خوردن مغز در اثر حرف زدن از پروژه و سیاست و رمان و فیلم و تکنولوژی و فرهنگ و ریاضیات و تاریخ...
خداییش فکر کنم باید زود به زود از این جلسه ها بزاریم که حرفهای استاد رو هم تلنبار نشه و یه دفعه اینجوری مغزم رو ضربه فنی کنه. اون وسط گلبولی هم یه مشت و لگدی حواله میداد که من مونده بودم برای چی اینجوری میکنه.
ولی می ارزید.
لابلای حرفهاش کلی چیز یاد گرفتم و کلی ایده داد برای پروژه.
من بدبخت باید تا آخر امسال یه مقاله چاپ کنم و تا قبل از مارچ سال بعد یه پرزنتیشن اولیه هم از کارهام به استادهای راهنما بدم. بعد یه مقاله هم قبل از سپتامبر سال بعد و از اون موقع هم شروع کنم به نوشتن تز و آماده شدن برای دفاعیه. به نظرم این همه خیلی دست نیافتنی میاد.
حالا فعلن انقدر گیجم که هیچی به ذهنم نمیرسه شاید اگه از فردا بهش فکر کنم و برنامه ریزی بهتر باشه.
در حاشیه: من و استادم داریم با هم آشتی میکنیم .همچین یکم یخها شکسته شده.

مرحله دیگری از زندگی

لینکدونی این کنار، کامیونیتی هام تو اورکات، لیست دوستان تو میل باکس هام، یادآوری خاطرات محلهای کاریم تو ایران، دوستان و آشناهایی که تا حالا تو زندگیم داشتم، کلاسهایی که تو زندگیم رفتم و رشته تحصیلیم تو دانشگاه و واحدهای انتخابیم، مدلهای مو و لباس و کفش و.. هایی که تا حالا انتخاب کردم، کتابهایی که خوندم، موضوعات و اخباری که پیگیری میکنم، تغییر و تحولات روحی و اخلاقیم تا الان، مسیولیتهایی که داشتم، سفرهایی که رفتم وغذاها و طعمهایی که دوست دارم، نوشته های این وبلاگ، ...همه بهم یادآوری میکنه که هیچ وقت تو زندگیم آدم تک بعدی نبودم.
احساس خوبی دارم که همیشه تو زندگیم آماده چلنج بودم و هیچ وقت از امتحان چیزهایی که برام غریبه بودند نترسیدم.
خوشحالم که تا الان اونجوری زندگی کردم که دوست داشتم و خیلی جاها ثابت کردم که انتخابهام درسته.
خوشحالم که تا اونجایی که شده اخلاقیات و سنتهایی که برای نزدیکانم مهم بوده برای احترام و علاقه ای که بهشون دارم، رعایت کردم.
یه جاهایی هم بریدم، کم آووردم، زدم تو جاده خاکی یا اشتباههای فجیع کردم اما مهم نیست مهم اینه که الان جایی ایستادم که خودم ازش راضیم. یه عالمه آدم تو دنیا هستند که برام مهمند و براشون مهمم و کلی تجربه دارم.
من دوست دارم خوب زندگی کنم دوست دارم تو هر لحظه حتی اگر نا امید و افسرده و تنها هم هستم اون لحظه رو با همه توانم زندگی کنم.
فکر کنم بتونم یه مادر خوب یه راهنمای خوب برای کودکم باشم. فقط باید بهش یاد بدم از همون اول، همه لحظاتش رو زندگی کنه و بره دنبال همون چیزهایی که دوست داره. به احساس و غریزه اش بها بده و به دیگران احترام و محبت داشته باشه.
این خیلی خوبه که شریک زندگیم هم مثل خودم فکر میکنه هر چند که با هم تو خیلی چیزها متفاوتیم امامیدونم که این تفاوتها برای کودکمون باعث یادگیری بیشتر هست و نه تضاد.
باید دوباره مرور میکردم و به این باور میرسیدم که واقعن آماده داشتن فرزند هستم.
مرحله جدیدی از زندگیم داره شروع میشه و من باید همه جوره براش آماده باشم.

ژاپنی ها و عادت کتابخونی

امروز یکی از خواننده های این وبلاگ برام یه ایمیل زده و در مورد عادت کتابخونی ژاپنی ها تو قطار پرسیده.

اول بگم که بیشتر ژاپنی ها از سن دبیرستان یا دانشگاه عینکی میشند و علت اصلی ضعیف شدن چشمهاشون هم خوندن حروف کانجی هست.
یه توضیحی در مورد حروف ژاپنی بدم.
ژاپنیها سه خط مختلف دارند یکی هیراگانا که برای نشون دادن اصوات یه کلمه استفاده میشه و معمولن کلمه ای که باهاش نوشته میشه معنی خاصی نداره البته بعضی هاش هم معنی داره.(52 کاراکتر)

*کاراکتر نِ
دوم کاتاکانا که برای نوشتن کلماتی که از زبانهای خارجی به ژاپنی وارد شده استفاده میشه. ژاپنی ها به اصل کلمات خارجی وفادار میمونند اما برای نوشتنش از این حروف استفاده میکنند.( 52 کاراکتر)

*کاراکتر زا
و سومی هم کانجی(حروف چینی) که کاراکترهای تصویری هست و هر کاراکتر یه معنی خاص داره و بعضی از کلمات هم از یک یا چند کاراکتر تشکیل شده و بینهایت کاراکتر داره. هر ژاپنی تا پایان دیپلم حدود دو هزار کانجی بلده اما چینی ها فکر کنم چیزی بیش از ده هزار کانجی یاد میگیرند.(از یکی از دوستان چینیم شنیدم)

*کلمه کانجی که با حروف کانجی هم نوشته شده و از دو کاراکتر تشکیل شده و میشه اون رو از چپ به راست هم نوشت

حالا خودتون حساب کنید خوندن یه رمان یا هر کتابی با این حروف خط خطی که به صورت ریز هم چاپ شده باشه و اون هم تو وسیله در حال حرکت چه فشاری به چشم وارد میکنه.

من فکر میکنم که حرف چشم پزشکها درست باشه اما ژاپنیها به شدت اهل مطالعه هستند و امکان نداره که شما سوار قطار یا اتوبوس بشید و یه عده رو در حال مطالعه نبینید. دیدن مسافرینی که ایستاده یه دست به میله یه دست هم کتاب در حال مطالعه هستند از اون صحنه هایی هست که اینجا زیاد دیده میشه.

مطالعه زیاد و اونهم با حروف کانجی که از خطوط تشکیل شده و به چشم فشار وارد میکنه باعث شده که بیشتر ژاپنی ها چشمهاشون ضعیف باشه و عینک یا لنز استفاده کنند.

من از همون موقع که دانشجو شدم تا الان همیشه یه کتاب تو کیفم دارم(الان کتاب عاشقیت در پاورقی تو کیفم ه) و بیشتر اوقات هم سوار وسایل نقلیه که هستم کتاب میخونم. این عادت رو از هجده سالگی (یعنی سیزده سال پیش دارم -حالا تند تند سن منو جمع نزنید!!) و تا الان هم عینکی نشدم اما خب فکر کنم همه مثل هم نباشند.

ژاپنیها از نظر من آدمهای عجیبی هستند و رفتار و فرهنگ و عادتهای خاصی دارند. شاید باید بیشتر ازشون بنویسم.

حق سرپرستی فرزند در ایران

من هیچ جوری تو کتم نمیره این قضیه.
چطور ممکنه که خدا یا طبیعت یا انرژی مطلق یا هر چیزی که سر منشا همه عالم هست این شایستگی رو در زن میبینه و شرایط بوجود اومدن و رشد یه انسان، یه بچه رو در بدن اون قرار میده؛
حتی بعد از به دنیا اومدنش منبع تغذیه اش رو از بدن زن تامیین میکنه...
بعد یه عده به اسم خدا و پیغمبرو دین، قوانینی وضع میکنند که اجازه سرپرستی بعد از به دنیا اومدن بچه رو میدن به مرد که فکر میکنند چون نصف علت بچه سازی( دقیقن همینقدرش با آقایونه تا وقتی بچه به دنیا نیومده) باهاش بوده حالا هم به طور مطلق حق تملک این موجود رو داره.
نه خداییش یکم منطقی که باشیم میبینیم یه جای کار ایراد نداره؟
آهای مومنین به اسلام و خدا این شرک نیست؟ این کفر نیست که شما تصمیم خدا رو هم قبول ندارید؟
این نوشته در اثر حرص خوردن از یادآوری هزار باره قوانین عقب افتاده ایران به اسم اسلام و شرعه.

یه تجربه شخصی دارم از این قضیه که شاید بد نباشه اینجا بنویسم.
وقتی پدر من فوت کرد برادر من یازده سالش بود و برای همین هنوز به سن تکلیف پسرها تو قوانیین ایران نرسیده بود.
اون موقع با کلی دوندگی و امضا و رضایت نامه از عموها گرفتن مامان من تونست سرپرستی برادرم رو به عهده بگیره اما باز هم برای هر کاری که تصمیم میگرفتیم در مورد مسایل مالی انجام بدیم باید یه اجازه از اداره سرپرستی میگرفت که میتونست مثلن چیزی به اسم برادرم بخره یا بفروشه.
خانواده پدر من آدمهای فهمیده ای هستند و به این قضیه به شکل یه سری کارهای قانونی نگاه میکردند و هیچ مشکلی از این بابت وجود نداشت اما به نظرم برای مادرم خیلی سخت بود که هم غم از دست دادن همسر رو داشت هم اینکه همه کارهای زندگی اون موقع یکباره گردنش افتاده بود و همین که احساس اینکه باید همیشه برای سرپرستی فرزندی که خودش بدنیا اوورده بود و تا اون موقع بی هیچ مشکلی بزرگش کرده بود، از برادرهای شوهرش و یه سازمان دولتی احراز صلاحیت کنه.

در حاشیه: من منکر نقش جنس مذکر در بوجود اومدن یه انسان و بعد تربیتش نیستم ولی میگم ساده لوحانه است که پدر از مادر حق بیشتری در سرپرستی کودکش داره واز اون احمقانه تره، که فکر کنیم اینها دستور خداونده.
من منکر عشق پدری هم نیستم که خیلی مردها رو دیدم از مادر با محبت تر بودند. فقط فکر میکنم این حق باید به طور مساوی به پدر و مادر داده بشه نه اینکه عمو وجد پدری فقط به خاطر جنسیتشون از مادر حتی حق بیشتری داشته باشه.

تجمع اعتراضی زنان و درد دور بودن

میخوام بنویسم دمتون گرم که رفتید برای تجمع
میخوام بنویسم هر کدوم از کسایی که میشناسم وقتی خبر برگشتشون به خونه رو میخونم خوشحال میشم که اتفاقی براشون نیفتاده(واقعن پس اون باتومها و اون فحشها چی؟)
دلم میخوا خیلی حرفها بزنم امااین دوری این نبودنم اونجا جلوی دهنم رو میگیره.
بدم میاد بشینم بگم خسته نباشید بدم میاد که هیچ کاری ازم برنمیاد از این راه دور. حتی از گفتن همین حرفها هم بدم میاد.
آدم یا باید یه کاری بکنه یا اینکه اگه نمیتونه حرف هم نزنه.
اما نمیتنونم حرف نزنم نمیتونم بی خیال باشم. نیستم.
دیدن این زنهای پلیس و فحشها و باتوم هاشون بیشتر حالم رو بد میکنه. یاد کسایی میفتم که وقتی براشون از حقوق زنها و اینهمه تحقیر حرف میزنی از ترس خدا و دین باهات مخالفت میکنند. از اینکه نمیبینند این همه تحقیر رو. چی تو مغز اینا کردند که اینجور از خودگذشته شدند برای پایداری تحقیر شدن خودشون.
انقدر قاطیم که بیشتر حرف نزنم بهتره.
لینکها رو میزام برای اینکه شاید کسی از طریق این وبلاگ با خبر بشه. یه نفر هم که بیشتر بدونه یه نفره. و البته برای دل خودم.

خبر بی بی سی
زنان خرداد
گزارش کانون زنان
لینکهای پرستو
آذرستان
خبر حرص در آور بازتاب
اقتدار پوشالین
شرح
حرفهای محبوبه
طلا
نوشته راوی
بیانیه شماره 3 زنستان
گزارش تصویری ادوار نیوز

قضاوت اشتباه من

میگن آدم نباید زود قضاوت کنه یا تو چیزی که سررشته نداره ادعا کنه همینه.
دیشب بازی ایران-مکزیک به وقت ژاپن از ساعت 1 تا 3 و نیم نیمه شب بود. شوشو با همه علاقه اش به خاطر اینکه باید صبح ساعت شش بیدار میشد و تا نه شب هم سرکار باشه از خیر دیدنش گذشت اما من از تصور اینکه الان اکثر ایرانی ها تو دنیا دارند این مسابقه رو میبینند نتونستم از دیدنش بگذرم.
تا وسطهای نیمه اول به زور خودم رو رو کاناپه نگهداشتم اما نیمه دوم دیدم هیچ جوری نمیتونم دیگه بشینم اومدم تو رختخواب و به فاصله خوابیدن های ده دقیقه ای سعی کردم تا آخر بازی رو ببینم. میخواستم صبح که شوشو بیدار میشه ذوق زده اش کنم و نتیجه رو با یه تفسیر حسابی از بازی موقع صبحانه بهش بگم.
برای اینکه شوشو بیدار نشه هم صدای تلویزیون رو کم کرده بودم و صدای گزارشکر رو درست نمیشنیدم.
صبح با کلی پز براش یه تفسیر جانانه دادم از بازی وشوشو هم دهنش باز مونده بود که من چه جوری نشستم بازی رو دیدم کلی هم احساس بهم دست داده بود!
حالا یه گندی زدم که شب که برگرده کلی اسباب تفریحش فراهمه.
بهش گفتم این گزارشگر ژاپنی خر طرف مکزیکی ها بود. برای اینکه تا ایرانی ها به دروازه مکزیک نزدیک میشدند میگفت ابونای یعنی خطرناک ولی تا اونها به دروازه ما نزدیک میشدند میگفت براوو.
شوشو هم میگفت عجب خری بوده.
الان دیدم براوو اسم یکی از بازیکنهای مکزیکه و زننده دو تا گل!
باز من خواستم در مورد فوتبال اظهار نظر کنم گند زدم فکر کنم شوشو حسابی بهم بخنده!

خوشی های یک خانوم باردار

خب من حالم خیلی خیلی بهتره. بالاخره فهمیدم علت همه دپرس شدن ها و قاطی کردن ها هیچی نیست جز خستگی که با برنامه خواب یک شب در میون من و هرروز هشت- نه ساعت کار دانشگاه کاملن مرتبطه.
پریشب جای همگی خالی تا خود صبح با یه گربه که اومده بود تو بالکن خونه و نی نی مشغول شب زنده داری بودیم تا وقتی کلاغها خوندند و بعدش هم گنجیشکها شروع کردند جیک جیک کردن و صبح شد.

امروز باز وقت دکتر دارم و قراره گولبولی خان رو ببینمش. این روزها برام بهترینه که میتونم فینگول رو ببینم.
دفعه پیش که آبروش رفت از بس موقع سونو تکون خورد. دکتر و ماما و پرستارها همه کلی بهش خندیدند.
یه سوال دارم از مامانها. ببینم همه بچه ها تو دل ماماناشون انقدر وول میخورند؟ یعنی تمام مدت در حال مشت زدن یا لگد زدن یا جنبیدن هستند؟ دیگه تمام حرکات گولبولی رو میتونم از هم تشخیص بدم. مثلن دیشب داشت سکسکه میکرد و از روی لباس من کاملن دیده میشد.
شوشو میگه خدا رحم کنه اگه بخواد وقتی اومد بیرون هم انقدر پر جنب و جوش باشه بیچاره ایم.
خیلی بامزه است که وقتی یه حالتهای قرار گرفتن منو دوست نداره یا بهش فشار میاد شروع میکنه به لگد زدن و وقتی پزیشنم رو عوض میکنم آروم میشه.
خلاصه بساطی دارم من با این فینگولی از حالا.

غیر از نگرانی عظیمی که از زایمان دارم اما یه جورایی هم خوشحالم که این دوره از زندگیم تموم میشه و به زودی صورت نی نی رو میبینم و هم اینکه دلم میگیره وقتی فکر میکنم دوران به این قشنگی تموم میشه.
مطمینم خیلی از مامان ها همین حس رو تجربه کردند. خیلی حس زیبایی هست وقتی یادت میاد یه انسان دیگه داره تو بطن تو پرورش پیدا میکنه. یه جور حس زنانگی که به اوج خودش رسیده.
من هیچ وقت تو هیچ دوره ای از زندگیم آرزوی پسر بودن نکردم و با حسی که الان دارم تجربه اش میکنم واقعن فکر میکنم خیلی خوش شانس بودم که زن به دنیا اومدم.

دیشب داشتم عکس انجلینا جولی رو بعد از زایمان به شوشو نشون میدادم بهش گفتم ببین این هم حسابی تپل شده. میگه شما زنها چقدر پیچیدگی و چیز دارید که باهاش حال کنید. شوشوی من انقدر تو این مدت مهربون و زیبا رفتار کرده که عشقم بهش صدبرابر شده.
چند وقت پیش هم یکی از دوستای انگلیسیمون که استاد دانشگاهمون هم هست رو تو یه پارتی دیدم؛ بهم میگفت شما زنها goddess هستید و میتونید یه موجود رو خلق کنید ولی ما مردها هیچی نیستیم. معجزه با شماست( ببخشید آقایون اما دقیقن حرفهای این دوستمون بود من بی تقصیرم) نمیدونید چه حالی کردم از شنیدن این حرفها.

خلاصه که دوستای گلم متاسفم اگه یه وقتهایی اینجا غر زدم و منفی بودم. الان خیلی خوبم و حیفم اومد این حس رو با شماها شریک نشم.

در حاشیه: به همه حسهای خوب امروز این لینک کامران خان اون طرف دیواری هم اضافه شد.
وقتی ابی میخونه حنا خانوم یاد مامان بزرگم میفتم که یه عمریه اینجوری صدام میکنه. ابی رو دوست داشتم با این آلبوم جدیدش که معرکه است، علاقه ام بیشتر هم شد.

حمایت از تجمع اعتراضی زنان و گذاشتن لوگو

بیشتر دوستانی که خارج از ایران زندگی میکنند در کنار اعلام حمایت از تجمع اعتراضی زنان یه نکته ای رو نوشتند که ما خارج نشین ها چون نمیتونیم خودمون تو این تجمع شرکت کنیم شاید درست نباشه بخواهیم براش تبلیغ کنیم یا اینکه ایکاش ما هم ایران بودیم.
من هم پارسال وقتی میخواستم لوگوی تجمع رو بذارم دچار همین درگیری ذهنی بودم که اصلن کار من درست هست یا نه.
اما چند تا دلیلی دارم که فکر میکنم با وجود اینکه استدلال این دوستان قابل قبول هست اما حمایت کردن و تبلیغ این تجمع بهتر از مسکوت گذاشتنشه.

1.من هم دلم میخواست که میتونستم تو این تجمع شرکت کنم ونه اینکه فقط با گذاشتن لوگو به حمایت خشک و خالی تمومش کنم. اما فکر میکنم که شاید وبلاگ من چهار تا خواننده داشته باشه که فقط همین جا رو بخونند و شاید بین اونها کسی باشه که به مسایل و جنبش زنان در ایران علاقه مند باشه پس از این طریق اطلاع رسانی میشه.

2. من مطمینم اگر ایران بودم در صورت نداشتن مشکل با این شکم قلنبه! حتمن تو این تجمع شرکت میکردم نه به خاطر تبلیغ بقیه قفقط برای اینکه تبعیض و قوانین تبعیض آمیز رو با گوشت و خونم تو مدرسه و دانشگاه و اجتماع( خوشبختانه نه تو خانواده) احساس کردم و دوست دارم اگر بتونم حداقل نشون بدم که به این قوانین که اجازه میده اینجوری هویت جنسیم زیر سوال بره، اعتراض دارم.
تازه خیلی ها از دوست و غریبه از هر مدل خانواده ای رو دیدم که چقدر در طول زندگی فقط برای دختر بودنشون رنج کشیدند. پس دلیل نمیشه که من اگه خونواده خوبی داشتم که همه جا پشتم بوده و هیچ وقت دختر بودن برام مشکلی ایجاد نکرده بخوام این آدمها و شرایط بدشون تو خانواده رو که فقط به خاطر جنسیت بوده از یاد ببرم.

3.درسته که مشکل نابرابری جنسیتی تو ایران غیر از موانع قانونی یه مشکل فرهنگی هم هست و برای ایجاد تغییر باید کار فرهنگی هم انجام بشه تا دید وتفکر زن ستیز تو جامعه از بین بره یعنی تغییر از پایین به بالا انجام بشه. اما یه راه دیگه هم هست که شاید تاثیرش در مدت کمتر دیده بشه.
اگر تغییر از بالا به پایین باشه یعنی اگر قوانین تغییر پیدا کنه و متعاقبش مردم مجبور به اطاعت از قوانین بشند یا خودشون رو در مقابل اون بدونند مجبور میشند که برخوردها و رفتارهاشون رو تغییر بدند حتی اگه ته دلشون بهش اعتقادی نداشته باشند.
من فکر میکنم یکی از دلایلی که تو کشورهای پیشرفته مردم متمدنانه تر رفتار میکنند به خاطر داشتن قوانین مترقی تر و ترس ازجریمه یا محکوم شدن به خاطر عدم رعایت این قوانین هست و الا همه جای دنیا آدمهایی هستند که اگه دستشون برسه از هر کاری در حق هم نوع به خاطر تفکرات ضد زن یا ضد همجنسگرا یا ...کوتاهی نمیکنند.

4. من هم دوست ندارم و اصلن تحملش رو ندارم ببینم تو این تجمع کسی کتک بخوره یا کمترین اذیتی بشه اما اینکه نیروی انتظامی باز وحشی بازی در بیاره احتمالش خیلی زیاده. چون هنوز اینها فرق مطالبات سیاسی و اجتماعی رو نفهمیدند و هنوز درک نکردند که جنبش زنان ایران یه جنبش فرهنگی- اجتماعی هست و ربطی به سیاست نداره.
فکر کنم همه دیگه اینو بدونیم که هر حرکتی تو ایران ازش برداشت سیاسی میشه حتی شادی کردن از برنده شدن تو یه مسابقه فوتبال.
اما فکر میکنم همه کسانی که تصمیم بگیرند تو این تجمع شرکت کنند انقدر بالغ و عاقل هستند که بدونند ممکنه چه عواقبی براشون داشته باشه.

امیدوارم که هیچ اتفاقی برای هیچ کس نیفته و امیدوارم این حرکتها بالاخره یه روزی به نتیجه برسه و دیگه جنسیت یه عامل تعیین کننده تو سرنوشت ایرانی ها نباشه.

یه خسته نباشید هم به همه کسانی که برای این تجمع و بیه حرکتهایی که تا حالا انجام شده دردسرو زحمت کشیدند.

ایمیل های فورواردی

حتمن همگی دوستانی دارید که براتون ایمیل های فورواردی میفرستند. خیلی وقتها تو این ایمیل های فوروادی چیزهای جالبی پیدا میشه اما اکثر مواقع خیلی هاش لوس و وقت گیره.
دوستانی که صمیمی تر هستند یا اینکه جدیدتر معمولن فایلهایی برای آدم میفرستند که به روحیاتم بیشتر نزدیکه ودوستان قدیمی تر یا دورترهم هستندکه دیگه روحیاتمون بهم نمیخوره و برای همین خیلی از ایمیل هاشون برام اصلن جالب نیست. تازه مشخصه که اون دوست یه سند تو آل زده و برای همه دوستان توی آدرس بوکش اون ایمیل ها رو فرستاده.
ولی من کلن هر وقت از این جور ایمیل ها دریافت میکنم چه اونهایی که خوشم میاد چه اونهایی که به نظرم لوس میاد فکر میکنم همین که هنوز تو یاد و خاطره اون دوست حضور دارم خودش با ارزشه و یه جور دلگرمی خوبی به آدم میده که مثلن فلان دوست بچگی از اون طرف دنیا برات یه فایلی که خودش دوست داشته فرستاده.
حالااینها رو گفتم که بگم، من یه دوستی تو ایران دارم که یه خانوم مهندس خوشگل و خوش تیپ و به تمام معنا خانومه. با وجود اینکه دوره آشناییمون خیلی طولانی نبوده و زیاد فرصت با هم بودن نداشتیم اما از اون دوستانی هست که همیشه از داشتنشون خوشحالم.
این سانی خانوم که تو این وبلاگ هم مینویسه از اون دسته دوستانی هست که همیشه ایمیل هایی برام میفرسته که امکان نداره از دستش بدم.
امروز صبح که ایمیل هام رو چک میکردم یه لینک برام فرستاده بود که مثل همیشه کلی ازش حال کردم و بهم کمک کرد که یه روز خوب رو شروع کنم.
فکر کردم بد نیست اون لینک رو بذارم اینجاکه اگه شما هم دوست داشتید ببینید ولذت ببرید.

ایجاد تغییر

دیشب فیلم North Country رو دیدم.
چیزی که بعد از فیلم به فکرم رسید این بود که بیشتر مواقع، مبارزه ها برای گرفتن یه حق یا تغییر یه قانون ناعادل یا تبعیض گرا، وقتی به نتیجه رسیده که در پی یه اتفاق، یه نفر یا یه گروه خواسته ازحق خودش دفاع کنه یا قانونی رو که بهش آسیب زده تغییر بده.
مثل همین داستان فیلم نورث کانتری؛ یا مثل تغییر قانون حضانت فرزند پسر بعد از جریان کشته شدن اون پسر کوچولو با وکالت شیرین عبادی؛ یا خیلی مثالهای تاریخی دیگه.
البته این که آدم بشینه منتظر تا اتفاقی بیفته و بعد به فکر تغییر باشه در حالی که تبعیض یا ضعف رو میبینه یکم دور از عقله ولی معمولن اینجور حرکتها چون خودجوش و به مناسبت زمان و با وجود شواهد و دلایل کافی هست نتیجه مطمین تری رو داره.
بعد از دیدن این فیلم و البته با دونستن از بعضی از اتفاقاتی که تو کشورهای غربی افتاده باز هم به این نتیجه رسیدم که این کشورها هم همچین مردم خیلی روشنفکری از ابتدا نبودند و فقط در طول زمان رفتارهاشون دچار تغییر و متمدنانه و انسانی تر شده.
میدونم که هنوز هم مثلن تو جامعه آمریکا برای خیلی از مردم تابوها از بین نرفته و خیلی ها هنوز سنتی و دگم مذهبی هستند اما حداقلش اینه که قوانین انسانی تری نسبت به ایران دارند. و همین قوانین از حقوق مثلن کودکان و زنان و اقلیتهای جنسی دفاع میکنه.
اینجور فکر کردن باعث میشه بیشتر به آینده ایران و حرکتهایی مثل جنبش زنان ایران امیدوار باشم.
البته مثل همیشه فکر میکنم تا ما تغییر رو از خودمون و باورها و برخوردهامون شروع نکنیم چیزی در جامعه مون عوض نمیشه.

Grandfather

دلم برای گلبولی خان میسوزه که پدر بزرگ نداره.
امروز صبحم همش به این فکر گذشت که اگه پدرمن یا شوشو زنده بودند چقدر از دیدن اولین نوه ذوق میکردند و چه خوشبختی نصیب گولبولی میشد با داشتنشون.
حیف که همیشه یه جای خوشبختی آدم لنگ میزنه.

در حاشیه: دلم برای پدر(بابابزرگ) خودم هم خیلی تنگ شده.

حنا فوتبالی میشود

تو خونواده پدری و مادری من همه از مرحوم پدر بزرگم تا اون فینگیلی های فامیل عشق فوتبالند به صورت دیوانه وار؛ غیر از من و اون موقع ها که زنده بود بابام.
تمام دوستام هم اهل فوتبالند و با این سن و سال هنوز عین دختر دبیرستانی ها تمام گاسیپ های فوتبال رو پیگیری میکنند.
این وسط یه شوشو یی هم دارم که بدتر از همه دیوونه فوتباله و همیشه هم ادعاش اینه که اگه دنبال درس نرفته بود حتمن فوتبالیست بزرگی میشد.
من هم یه وقتایی که میخوام جلوی بقیه کم نیارم یه اظهار نظر هایی میکنم که فقط باعث خنده بقیه میشم.
چند روز پیش تلویزیون اینجا داشت یه چیزی از فوتبال نشون میداد(شما دیگه بهم نخندید اما فکر کنم همین بازی آخر که یه تیمی از اروپا اول شد، بود) به شوشو میگم این یارو مو بلنده همونیه که تازگی ها خیلی معروف شده، اسمش رونالدینیو ست دیگه.
میگه بابا افتخار آفرین شدی! بالاخره یه حرف درست در مورد فوتبال زدی.
حالا نمیدونه دلیلش اینه که تو فرودگاه ناریتا پنج ساعت جلوی یه تابلوی تبلیغاتی گنده از همین بازیکن نشسته بودم!

در حاشیه: این متن رو به خاطر تب فوتبال که این روزها داغه نوشتم. گفتم از قافله عقب نمونم یه وقت!!!!