تبلیغ

بلندگو تون رو باز کنید و این ویدیو کلیپ رو ببینید.



اگه خوشتون اومد بی زحمت برید به این سایت و بهش رای بدین.
کار دختر عمو ه و یکی از دوستاش. بالاخره ما هم باید یه بار برای قوم و خویش و دوست و آشنا یه تبلیغی اینجا بکنیم دیگه.

درحاشیه:میگم حالا اون وسط دنبال اسم فامیل من نگردید حواستون پرت بشه. جدی بهش نگاه کنید ببینید خوشتون میاد یا نه.

پ.ن:برای رای دادن یه ایمیل براتون باز میشه که باید بفرستید بره. تشکرات فراوان.

جای خالی آدمها

مامان رفت.
وقتی دوری از همه چیز و همه کسایی که معنی زندگیت اند، آخر این دیدارها که میشه، هر بار تو موقع جدایی تمام اون حس بد قطع شدن و ول شدن میاد سراغت و تا بیایی خودت رو باز پیدا کنی میمیری و زنده میشی.
جاش خالی ه خیلی. میدونم جای من هم اونجا همیشه خالی ه.
اگه پدر زنده بود مطمینم این همه نگرانش نبودم این همه غصه اش رو نمی خوردم که حالا از فردا باز همه جا تنهاست.
یه چیزایی یه شرایطی تو زندگی هر چقدر هم که عادت بشه هیچ وقت فراموش نمیشه.
بابای عزیزم که حالا سالهای با هم بودنمون و نبودنمون برابر شده همیشه آرزو میکنم کاش بودی کاش این همه زود نرفته بودی تا من اون موقعی که با شوشو و پسرم احساس خوشبختی میکنم خیالم راحت بود که مامان هم کسی رو که دوستش داره، کسی که جفتش ه و همراه زندگیش کنارش داره.
از خودم و این دوری که ناتوانم کرده لجم در میاد. کاش میشد هیچ غربتی نباشه.

روزمرگی2

همین الان پرزنتیشن اول این ترم تموم شد. من تا دقیقه نود داشتم اسلاید آماده میکردم و توضیح مینوشتم.
(از ساعت شش صبح بیدار بودم اما تا پسره بخوابه و من بیام دانشگاه شد یازده)
دو تا سوال ازم کردن یکیش خیلی غیرمترقبه بود و میرفت که نتونم جواب بدم و ایده ای برای حل مشکل احتمالی نداشته باشم. تو فاصله ای که استادم داشت سوال رو ترجمه میکرد به خودم گفتم اگه نتونم مغزم رو به کار بندازم و جواب بدم آبروم رفته چون از همه مقطعم بالاتره نباید کم بیارم.
استادم هم خودش مونده بود که اگه من تونستم جواب بدم چی بگه ولی یه آن لامپ مغزم روشن شد.
خداییش بعد از این همه دوری از درس که چیزهای ساده رو هم یادم رفته فکر میکردم مغزه تشریفش رو برده تو انباری اما انگار باز داره موتورش روشن میشه.
----------
ازبهترین لحظات زندگی زناشویی برای من مواقعی هست که شوشو یه چیزی رو با یه دید دیگه میبینه و من میفهمم که چقدر دیدش درسته و اگه اون نبود عمرن من قضیه رو اونجوری میدیدم. اونوقته که میفهمم دونفری زندگی کردن از تنها بودن چقدر بهتره.
حالا فکر کنم پسره که بزرگ بشه و اون تو مواردی که پیش میاد ابراز نظر کنه چه حالی کنم.
----------
پس فردا مامان میره و من از حالا دلم براش تنگ شده. خوبیش اینه که فردا مسابقه سافتبال دانشکده مکانیک ه و شبش هم برنامه باربکیو و پارتی که من میتونم به خودم مرخصی بدم و از صبح با مامان و پسره باشم.
----------
به دعوت اون یکی بی تا ی مقیم ژاپن قرار بود هفته دیگه بریم تویاما و تو یه سمینار بودیسم شرکت کنیم که خودش و شوهرش از مسیولینش هستند اما نتونستیم هتل پیدا کنیم.
حالا من اصلن اهل شرکت کردن تو این برنامه ها نیستم اما بهانه ای بود برای یه مسافرت دو روزه که انگار جور نشد.
یکی از دوستای شوشو هم دعوتمون کرده بریم با هم قصر کیوتو رو ببینیم. چون هفته دیگه اینجا روز فرهنگ ه و فکر کنم کیوتو که شهر تاریخی و فرهنگی ژاپن هست خیلی شلوغ باشه ترجیح میدیم بمونیم خونه و یه وقت دیگه بریم اونجا.
نتیجه اینکه انگار قرار نیست هیچ کاری بکنیم و فقط باید از بودن در جمع سه نفریمون لذت ببریم.
فکر کنم بهترین کار این باشه که پسره رو ببرم اولین واکسنش رو بزنه تا اگه قراره تب کنه یا هر چی پیش خودم باشه و بتونه تو خونه استراحت کنه.
----------
راستی کسی میدونه واکسن تو ایران از کی شروع میشه و اولیش کی و چی هست؟
من انقدر از جای واکسن ژاپنی ها رو بازوشون خوشم میاد. به قول خارجی ها خیلی کیوت ه. جای دو سری نه تایی سوزن ریز روی بازو. عین خالکوبی میمونه.
حالا وقتی پسره واکسن زد عکسش رو میذارم ببینید چه بانمکه.
----------
به شما ایرونی ها خوش میگذره با این چهار روز تعطیلی؟

ایرانی بودن؛ مسیله این است.

مرد حسابی اول خودت یه شکم بزا ببین چه ماجرایی ه بعد فرمایشات مشعشعانه ایراد کن.
جدن زن ایرانی انقدر باید کوچیک شده باشه که فقط به درد سرباز برای اسلام درست کردن بخوره و بس.
من مرده این تیکه اش م.
"وي گفت: اين غربي‌ها خود دچار مشكل هستند و چون رشد جمعيت‌شان منفي است، از اين امر نگران هستند و مي‌ترسند كه جمعيت ما زياد شود و ما بر آنها غلبه كنيم، به همين خاطر مشكل خودشان را به ديگر كشورها صادر مي‌كنند. "
جناب من جای تو بودم اول یکم راجع به غرب که میگی چهار تا کتاب میخوندم بعد حرف میزدم.
اگه نمیدونی از یکی بپرس تا بهت بگه که زن غربی دیگه مثل زنهای بدبخت ایرانی مسلمون فکر نمیکنه وهمه هویتش به مادر بودن و زن خوب خونه دار بودن نیست. برای خودش زندگی رو جور دیگه ای تعریف کرده. و اگر هم بچه دار بشه یا ازدواج کنه برای رفتن به بهشت پوشالی شما نیست.
اگر هم میدونی پس این حرفها رو میزنی که چهار تا آدم از همه جا بیخبر که خداروشکر به لطف سیستم شما کم هم نیستن بشنوند و باور کنند که زن همه هویتش مادر بودن و سرویس به شوهر دادن ه.
-----------
این هم که دیگه آخرش بود.
من هیچ فرقی نمیبینم بین این قضیه و اون موقع ها که مجبورمون میکردن مقعنه چونه دار بپوشیم با جوراب سیاه کلفت. هر دوش به شدت انزجار آوره.
----------
من یکی خسته شدم ازبس جواب این خارجی ها رو دادم و ماله کشیدم رو کارها و حرفهای رییس جمهور مردمی مون و هی یاد این ژاپنی ها آووردم از جنایت های جنگی شون و اینکه نخست وزیرشون هی میره اون معبده که خار چشم کره و چین ه.
دیروز که استادم بهم یاد آوری کرد که تا ایران این مواضع رو داره شرکتهای ژاپنی نمیخوان با ایران کار کنن و شانس من برای پیدا کردن کار تو یه شرکت ایرانی-ژاپنی نزدیک به صفره، رسمن جا زدم و گفتم حق با شماست و من مجبورم صبر کنم دوره ریاست جمهوری جنابش تموم بشه بلکه یه فرجی بشه.
هفته پیش که یکی از دوستای آمریکایی مون اومده بود خونه مون حرف خوبی زد گفت من یه کاتولیک آمریکایی هستم اما دیگه حاضر نیستم نه از خرابکاری مسیحی ها دفاع کنم نه اگه کسی حرفی به بوش زد الکی طرفش رو بگیرم.
میگفت من بیشتر فرهنگ آمریکایی -کاتولیکی دارم اما دیگه به هیچ کدومش اعتقادی ندارم.
حالا من هم فکر کنم فقط یه پوسته فرهنگی از ایرانی -اسلامی بودن ازم مونده و ترجیح میدم دیگه فقط به خاطر ایرانی و مسلمون بودن از ایراداتی که دور و برم میبینم جلوی خارجی ها دفاع نکنم.
بهتره و اصلن درستش همینه که وقتی آدم از مرزهای کشورش اون طرف تر زندگی کرد دیدش رو هم به همون اندازه وسعت بده و احساسش رو هم جهانی تر کنه.
----------
از شدت کار داشتن زده به سرم و به جای اینکه یه سر و سامونی به اوضاع درسیم بدم نشستم اینجا چرت و پرت مینویسم.
عید فطر برای همه دوستان مبارک.

*میخواستم عکس گلی، قلبی، یه چیز جینگول مستونی بذارم اما دیدم عکس این غنچه خندون م از هر تصویری شادتره.

هشتاد و دو

چند روز پیش تو تلویزیون اینجا نشون میداد یه پیرزن هشتاد و دو ساله که یه عده رو برای غواصی و صید یه جور خوراک دریایی هدایت میکرد و چقدر سرزنده و شاد به نظر میومد و از تجربه هاش از سن شونزده سالگی که غواصی رو شروع کرده بود تعریف میکرد برای گروه...

دیروز هم یه برنامه تلویزیونی که مسابقه کارا اوکه هست یه پیرمرد ژاپنی هشتاد و دوساله رو نشون داد که تیپ جین پوشیده بود و اومده بود مسابقه و تعریف میکرد از اینکه شصت ساله جین میپوشه...

من هم هر دوباربه این فکر میکردم چه تفاوتی هست بین هشتاد و دوساله بودن تو کشور من و اینجا.
از اینکه آخر عمرم مثل خیلی از سالخورده های ایرانی منتظر مرگ باشم و بیشترین خوشی زندگیم بشه دیدار بچه یا نوه ای ازم بدم میاد.
من دلم میخواد تا آخر عمرم رو زندگی کنم عین همین ژاپنی های زنده دل.

دلم به حال همه اون مامان بزرگ و بابابزرگهای مهربون و تنها که گوشه یه خونه قدیمی موندن، میسوزه که باید چشم به راه باشن که مرگ زودتر سرو کله اش پیدا میشه یا کسی که یادش اومده روزی تو اون خونه هم زندگی با همه بدی و خوبی هاش جریان داشته.

مادر بودن- زن بودن

اون موقع که صفحه دوم شناسنامه اسم شوشو خورد هی میرفتم سر شناسنامه ام و اسمش رو نگاه میکردم.
برام عجیب بود و تازگی داشت این رابطه جدید و این عضو جدید که قرار بود نزدیکترین آدم زندگیم بشه.
طول کشید تا هضمش کردم. زمان برد تا درک کنم حالا دیگه بزرگترین حامی و تکیه گاهم ه. هنوز هم همه حرفهام رو نمیتونم باهاش بزنم. اما همین که باهاش به یه زبون مشترک رسیدم که فقط خودمون دو تا میفهمیمش، بهم نشون میده خیلی بهم نزدیک شدیم.

حالا انقدر مزه میده وقتی صفحه دوم شناسنامه ام اسم این موجود کوچولو خورده که نتیجه عشق من وشوشو ه؛ که زاده شده از بطن من و نزدیکترین آدم زندگیم ه.
من هنوز مادر بودن رو هضم نکردم هر چند با همه تار و پودم عشق به این موجود رو حس میکنم؛ هر چند بهترین بوی عالم بوی تنش ه و هر چند که زیباترین نگاه و دلنشین ترین صدا رو داره. ولی انگار این عشق از ابعاد وجود من خیلی بزرگتره.
زمان میبره تا همه همه اش رو درک کنم.
همین ناشناخته بودن حسش هم عالمی داره.

الان اگه ازم بپرسید میگم با اینکه دختر مامان و بابا بودن امن ترین حس ه و با اینکه خواهر بزرگ بودن بالاترین اعتماد به نفس رو میده و با اینکه همسر بودن شادترین لحظات رو داره و با همه حسهای خوبی که دوست بودن، نوه بودن، معلم بودن، شاغل بودن، دانشجو بودن و... میده اما
هیچ حسی زیباتر و بزرگتر از مادر بودن نیست.
زن بودنم با این حس جدید کامل شده و فکر میکنم به اوج لذت دنیا رسیدم.

مشغولیت!

حداقل من که اینجا نشستم و دارم وب گردی میکنم از این پسره که الان سه ساعته آویزون به میز خوابه، که بهترم!
حالا نمیگم بقیه دارن تو کارگاه کار میکنن که خیلی ضایع نشم!
پ.ن:خوب شد من چند روزی نبودم والا خل میشدم از این وضعیت بلاگرولینگ.

ناتوانی

تا سرحد مرگ دیوونه میشم از حسادت وقتی میشنوم یا میبینم یا میخونم که مادری به کودکش شیر میده.
این لذت بی نهایت رو فقط برای یه مدت خیلی کوتاه تجربه کردم. لذت دیدن رشد عزیزترین موجود زندگیت از جسمت.
خیلی سعی کردم همه کار کردم تا تو عشق بی نهایتم بتونی سلولهای کوچولوت رو بازهم از بدن من بسازی اما نشد. یعنی نخواستی که بشه. اونهایی هم که دورمون بودن توجهی نکردن که بار همه خودخواهی هاشون میفته به گردن شیر من و رشد تو.
هیچ وقت انقدر مستاصل نبودم انقدر آرزومند.

سادگی

اگه نتیجه خوندن کتاب ها و دیدن فیلمها و تاتر ها و خوندن همه مقاله و تجزیه-تحلیل ها و سفر رفتن ها و روابط با بقیه آدمها و... به قصد یادگیری بیشتر باشه و تو بعد از اینکه خودت رو خفه کردی با همه اینها انقدر بعد به فکرت بدی که دیگه نتونی قضایا رو به همون سادگی که هستن ببینی و هی بخواهی از همه طرف یه مسیله رو بررسی کنی و آخرش یه ذهن آشفته بی قضاوت و بی تصمیم داشته باشی؛ پس لعنت به همه اون یادگیری ها.
کودکی بین کدوم یکی از اینها جا موندی؟
دلم روزگاری رو میخواد که بد چیزی بود که فکر تو میگفت بده و خوب رو هم تو تعیین میکردی.
از شکسته شدن مرزها خوشم نمیاد.

برنده شدن

"شرط برنده شدن تو یه مسابقه ایی که چیزی توش به دست میخواهی بیاری اینه که تو بیشتر از بقیه اون چیز رو بخواهی."

این جمله روچند وقت پیش یه جایی شنیدم. کم کم دارم باورش میکنم و تازه فهمیدم اشکال چی بوده که خیلی جاها شکست خوردم.

مادرانه 1

برنامه ناپذیرترین وضعیت دنیا تازه مادر بودن ه!!!

در حاشیه1: این رو برای غر زدن نگفتم ها. عین مامان عسلی ها قربون پسرم هم میرم. برای این گفتم که بگم هر چی هم میخوام برنامه بذارم آخرش نمیشه و این یکمش اگه تقصیر من باشه بقیه اش برمیگرده به موجود کوچولویی که هیچ برنامه ای سرش نمیشه و من هم هنوز زبونش رو درست نمیفهمم.

در حاشیه 2:جیگرم کباب شد وقتی دیشب رفتم دنبالش مهد کودک و اون با دیدن من و مامان زد زیر گریه و بعدش که مامان بغلش کرد سرش رو عین بچه گنجیشک کرده بود تو بغل مامان.
اصلن فکر نمیکردم از الان انقدر بهمون عادت کرده باشه و ما رو بشناسه.
حالا تا مامان هست میخوام بذارم از بودن در کنار مامان بزرگش لذت ببره.

رونده باش...

به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ میزند،
رونده باش.
امید هیچ معجزی ز مرده نیست،
زنده باش.
"سایه"
وقتی دفعه اول، اولین مقاله ای که برای شروع درسم تو دوره فوق لیسانس خوندم رو هیچی ازش نفهمیدم و همون موقع یه جایی این شعر سایه رو خوندم این شعر رو روی صفعه اول مقاله نوشتم. تا هر وقت کم آووردم بدونم باز هم باید سعی کنم.
بار دوم، بار سوم...نمیدونم چند بار خوندم تا تمام مقاله رو فهمیدم و تونستم انقدر روی کدهای مربوط بهش تسلط پیدا کنم که وقتی یکی از پروفسورهای درگیر این پروژه رو توی یه کنفرانس پارسال دیدم و ازش یه سوال کردم بهم گفت تو از من هم الان بیشتر در مورد این تحقیق میدونی. بعد هم تونستم یه قسمتهایی به کد ها اضافه کنم که مشکلی رو که استادم هم نمیدونست چطوری میشه حلش کرد رو برطرف کنم، و الان یه مقاله بالقوه برای دوره دکترا داشته باشم.
اینها رو ننوشتم که بخوام قیافه بیام که ما هم آره. اینها رو نوشتم که یادم بیاد اگه یکم بیشتر به خودم فشار بیارم و سعی کنم حتمن میتونم مثل دفعه قبل مشکلاتی رو که الان درگیرش هستم حل کنم.
انگار قسمت بود حالا که این همه به روحیه جنگجو بودن نیاز دارم، امروز صبح که میزم رو مرتب میکنم حتمن این شعر رو پیدا کنم.

نیازها

الیزه خانوم از موضوع درخواست نیازها نوشته و انار خانوم هم خواسته که بیشتر سر این موضوع بحث کنیم:

اگر شخص مقابل خودش نياز من را درك مي‌کرد و به آن جواب مي‌داد که هيچ وگرنه اين تصور و غرور من و هم‌چنين اين فکر که « اگر او خودش اين نياز را در من درك نمي‌کند يا نمي‌خواهد آن را به من بدهد، پس همان بهتر که موضوع کلا مسکوت بماند»،‌مانع مي‌شد که من خواسته‌هايم را بيان کنم و بخواهم. نتيجه رابطه‌اي بود که من براي حفظش از همه فاکتورهاي منطقي رابطه مي‌گذشتم تا صرفا خودش را حفظ کنم، و چيزي که در دستانم باقي مي‌ماند به هرچيزي شباهت داشت جز يك رابطه‌ي معمول دوستانه. نتيجه دوست‌داشته‌شدن فرضي ذهني از طرف دوستان بود،‌ بدون اين که اين دوست‌داشته‌شدن لذتي يا فايده‌اي براي من داشته باشد يا نياز عاطفي‌ام را پاسخ گويد. نتيجه روابطي بود که من به قيمت خودخوري و پنهان کردن خود حقيقي‌ام و خواسته‌هايم حفظ‌شان مي‌کردم بي‌آن که آرامش و امنيتي به من بدهند.

این هم کامنت من بود برای الیزه که کامنتدونیش ارور داد و نتونستم پستش کنم.

فکر کنم این درگیری ذهنی برای خیلی از ماها وجود داره. من هم رابطه ای رو تجربه کردم که توش همیشه از نیازهام میگفتم اما چون برآورده نمیشد هم باعث از دست رفتن اعتماد به نفسم میشد و هم خشم همیشگی از طرف مقابلم. اما الان کاملن بر عکس شدم یعنی اگه در اوج نیاز هم باشم نمیتونم اون رو به زبون بیارم. و دارم از این شرایط هم اذیت میشم. یه نظرم رعایت تعادل بهتر از هر حالت باشه. یعنی یه جاهایی و در برخورد با یه سری آدمها که میدونی جواب میگیری نیازهات رو درخواست کنی و جایی که میدونی چیزی در انتظارت نیست بذاری اون نیاز تو دل خودت بمونه. دلیلی نداره همه آدمها همه نیازهای آدم رو تو رابطه پاسخ بدن.
این یه جور محافظه کاری میخواد همراه با شناخت طرفت. اما امکان اذیت شدن خودت کمتر میشه.

حالا یه سوال دارم از همه کسانی که اینجا رو میخونن به خصوص آقایون. میخوام بدونم آیا بین آقایون هم کسانی هستن که نتونن نیازها شون رو به زبون بیارن؟ تصور من اینه که به خاطرتربیت متفاوت و برخورد متفاوتی که مردها تو جامعه ما میبینن این حالت کمتر توشون دیده میشه یعنی خیلی راحت تر از نیازهاشون حرف میزنن و به همون نسبت اگه نیازهاشون برآورده نشه هم کمتر دچار ناراحتی یا عدم اعتماد به نفس میشن. واقعن همین طوره؟
این موضوع وقتی پررنگ تر میشه که پای یه زندگی مشترک در میون باشه. من فکر میکنم حداقل این موضوع بین زن و شوهر ها باید حل شده باشه یعنی بکی از مهمترین مسایل تو رابطه زن و شوهر اینه که اونها نیازهای همدیگه رو بشناسن و چون هیچ وقت شناخت آدمها حتی اگه زیر یه سقف هم زندگی کنن کامل نمیشه بهترین حالت اینه که این نیازها بیان بشه.
در مورد خودم بگم که من نمیتونم همه چیزهایی رو که میخوام از شوشو درخواست کنم یعنی نمیتونم خیلی از نیازهام رو باهاش در میون بذارم. یه علتش اینه که خیلی جاها توقع دارم خودش ازم سوال کنه حتی برای این موضوع سعی میکنم با یه زبونی متوجهش کنم که من الان یه چیزیم هست ولی بعضی وقتها اون تو باغ نیست( اینو بعدن که مسثله برطرف شده فهمیدم) و در بیشتر مواقع هم سعی میکنه به روی خودش نیاره(به خصوص اگه موضوع مهم باشه بیشتر سعی میکنه مسکوت بمونه).
این موضوع الان تو زندگیم خیلی پر رنگه. یعنی حرفهایی هست که دلم میخواد باهاش در میون بذارم اما نیاز دارم که اول اون بپرسه و سعی کنه مشکل من رو حل کنه. و میدونم حرفهایی هم هست که اون میخواد بهم بگه اما با توجه به شرایط* من فکر کنم محق باشم که اون پیش قدم بشه. برای همین هست که دلم میخواد بدونم بقیه تو این مواقع چی کار میکنن.
یه موضوع دیگه هم هست. من از دعوا خیلی بدم میاد و چون من و شوشو هر دو آدمهای لجبازی هستیم احتمال اینکه تو عنوان کردن یه بحث کارمون به جنگ و جدل بکشه خیلی زیاده و من هم ازش گریزونم.
یه جواریی الان که دقت میکنم میبینم من تو بیشتر روابطم از نیازهام گذشتم برای اینکه از دعوا و قهر و در بدترین حالت به هم خوردن رابطه میترسیدم.

* من بعد از زایمانم خیلی کم تحمل و ضعیف شدم به طوری که تا چند هفته پیش سام گریه شدید میکرد من تمام تنم شروع میکرد به لرزیدن و دست پاچه و مستاصل میزدم زیر گریه. شرایطی هم پیش اومد که به بدتر شدن حالم کمک کرد. همین ناراحتی باعث شد که دیگه بدنم نتونست شیر درست کنه و سام بعد از یک ماهگیش دیگه ازم شیر نمیخوره و این موضوع بیشتر ناراحتم میکنه.

در حاشیه: سام برای اولین بار سرما خورده. قرار بود از امروز بره مهد کودک اما با دیدن بی حالیش فعلن خونه میمونه. مامان هفته دیگه میره و من از حالا غم عالم ریخته سرم. دانشگاه هم دوباره شروع شده و من انقدر از کارهام عقب افتادم که باید مثل اسب بدوم تا شاید بتونم تا آخر امسال یه مقاله چاپ کنم و یکم جلو بیفتم.
به همین خاطر و چون میخوام تعداد بیشتر برای این پست نظر بگیرم شاید چند روزی ننویسم.