سادگی

اگه نتیجه خوندن کتاب ها و دیدن فیلمها و تاتر ها و خوندن همه مقاله و تجزیه-تحلیل ها و سفر رفتن ها و روابط با بقیه آدمها و... به قصد یادگیری بیشتر باشه و تو بعد از اینکه خودت رو خفه کردی با همه اینها انقدر بعد به فکرت بدی که دیگه نتونی قضایا رو به همون سادگی که هستن ببینی و هی بخواهی از همه طرف یه مسیله رو بررسی کنی و آخرش یه ذهن آشفته بی قضاوت و بی تصمیم داشته باشی؛ پس لعنت به همه اون یادگیری ها.
کودکی بین کدوم یکی از اینها جا موندی؟
دلم روزگاری رو میخواد که بد چیزی بود که فکر تو میگفت بده و خوب رو هم تو تعیین میکردی.
از شکسته شدن مرزها خوشم نمیاد.

هیچ نظری موجود نیست: