روزمرگی3

الان از میتینگ با استاد برگشتم. رؤس مباحت و مشکلاتی که ما تو همین یک ساعت و نیم حلش کردیم به شرح زیره:

1.برنامه آنالیز دیتا.
2.پیشنهاد در مورد نوشتن یه برنامه که دیتاهای دربافتی از آزمایش رو سیموله کنه. تا ما بفهمیم این "بار کش زبون نفهم"( برنامه ام رو میگم!) درست کار میکنه یا نه.
3.گوشزد به من که کار برنامه مقاله دومم و کار آزمایش مقاله اولم عقب ه.
4.احتمال سی درصدی حمله آمریکا به ایران.
5.سفر چنی به ژاپن در هفته آینده که احتمالن به صورت سیکرت میخواد نظر ژاپنی ها رو در مورد حمله به ایران جلب کنه و پوز زنی وزیر دفاع ژاپن که به بوش پریده بوده.
6.بررسی رفتار مصرفگرایانه و خودخواهانه آمریکایی ها.
7.بررسی رفتار لوس و تنبل بودن نسل جوان ژاپنی.
8.خطر کاهش جمعیت ژاپن.
9.خطر وابستگی بیش از حد به انرژی در کشورهای صنعتی.
10.احتمال زنده موندن یک سوم مردم زمین با انرژی های جدید مثل بایومس.
11.تغییر نگرش مردم آمریکا با کمک انجام یه ترور تو آمریکا یا یه کار احمقانه توسط دولت ایران تا نظر مردم عامه هم برای حمله به ایران جلب بشه.
12اقتصاد وابسته به فکر و کار و تکنولوژی ژاپنی که با این نسل جدید احتمالن رو به خراب شدن میره.
13.سیستم آموزشی رقابتی در ژاپن که عشق کویزومی بوده.
14.وابستگی ژاپن به واردات غذا و اینکه همه زمینهای کشاورزی ژاپنی با سرعت داره تبدیل به سوپر مارکت و پارکینگ میشه.
15.باور غلط مردم به اینکه من تا میتونم انرژی مصرف کنم وقتی مُردم گور بابای بقیه.
16.احتمال تشکیل یه گروه بین یه شرکت گاز و شرکت سازنده دیتکتور و گروه ما برای پروژه من اگه دولت بودجه اش رو در اختیار اینها بذاره.
17.صحبت از مشکلات بچه داری و درس خوندن همزمان.

و در آخر هم فرمودند بهتره تا دنیا منقرض نشده دکترات رو بگیری تا در آرامش بمیری!(البته شوخی کرد من ناراحت نشدم.)

در حاشیه بی ربط: دیروز از صبح ساعت شش و ده دقیقه که از خواب بیدار شدم، بیمارستان رفتم و خرید کردم و خونه تمیز کردم تا 5و بیست دقیقه که رفتم دنبال سام. شام هم شوشو از بیرون گرفت. انقدر با وایتکس افتادم به جون در و دیوار وخونه چنان بویی میداد که از همون دیروز تا الان سر دردی گرفتم اساسی.
دیوانه ام دیگه اما حالم الان انقدر خوبه که خونه مرتبه و همه جا برق میده. اصلن همین شب که تو ملافه های تمیز میخوابی و به هر جا نگاه میکنی تمیز و مرتب ه حال آدمی مثل من رو خوب میکنه.
فقط یک هفته به خاطر مریضی خونه رو ولش کرده بودیم ها، دیروز انگار بمب منفجر شده باشه.

در حاشیه باربط: روزمرگیهام رو اینجا مینویسم تا بعدن که اگه خدا خواست و درسم تموم شد ویه نفسی کشیدم یادم نره چطوری گذشت.

در حاشیه کاملن بی ربط: این عکس "زمستون سخت تهران" رو دوست آمریکاییم لین داده. گفتم بذارم اینجا شما هم ببینید.


در حاشیه یکی به آخری: نیست تو زندگی اولم خیلی بیکارم و کم وقت تلف میکنم ، رفتم اینجا هم عضو شدم.

در حاشیه آخر(قول میدم): این مطلب آساهی هم جالب بود و ترسناک برای من.

هیچ نظری موجود نیست: