خونه

ایرانم.

بودن کنار خونواده، گپ زدن با آدمهای کوچه و خیابون به زبونی که با یه کلمه میتونی همه منظورت رو برسونی، حرف زدن با دوست و فامیل از هر دری، قدم زدن تو خیابون شریعتی، وول خوردن تو شهر کتاب، خوردن غذاهای خوشمزه ایرانی، قرارهای دوستانه، نگاه کردن به عظمت و زیبایی کوههای تهران و... خوشی این روزهای من ه.
دیدن ژرفای نازنین و خونگرم در آخرین ساعتهای سفرش و انتظار دیدن بقیه دوستان هم میتونه کلی باعث خوشتر شدن حال آدم باشه.
اصفهان دوست داشتنی و خونواده دوست داشتنی تر پدری رو هم آخر این هفته میبینم که خودش سوای همه خوشی هاست.
شمال و جاده اش که حتی اگه وسط جنگل هم زندگی کنی باز هم همیشه جذابه رو هم میبینم تا سفرم بی هیچی کم و کاستی تموم بشه.

باباییِ سام، اما دلمون همه جا پیش توست و دلتنگتیم همسفر همیشگی...

آخرین پست هشتاد و پنج از ژاپن

دنیا هزار چرخ خورد اما وبلاگ خانوم حنا همینجور روی اسکار گیر کرد.

چند روزی هست که کل جمعیت خونه ما به یه سرماخوردگی عجیب غریب گرفتارند. سام تا دیروز خونه بود و پدر من و خودش رو درآوورد از بس که غر زد. بچه ها به روتین هاشون عادت میکنند و وقتی تغییری ایجاد میشه اخلاقشون میریزه به هم. امروز به خاطر رسیدن به همه کارهای عقب افتاده پیش از سفر، چون حالش بهتر شده بود رفت مهد. بچه انقدر خوشحال بود و چنان ذوقی میکرد از دیدن مربی ها و بقیه دوستاش که دلم آروم شد با مریضی بردمش اونجا.
از حال خودم نگم بهتره که همه سیستمم ریخته به هم. بیخوابی و شب بیداری های سام هم اضافه شده و کارهای رفتن. موندم چطوری به همش برسم. فقط خوشحالم که میرم ایران و سام رو میسپرمش دست مامان و بعد از یک سال، چند ساعت پشت سر هم میخوابم.
شوشو هم انقدر شبها خسته است و امروز هم چنان مریضی شده که یکی رو میخواد فقط به اون برسه.
از حال خودم هم نگم بهتره که الان دو روزه فقط چایی و نوشابه خوردم.

حالا اصلن اومدم یه چیز دیگه بنویسم سر دردودلم باز شد.

اومدم بگم این پست به طور قطع آخرین پست امسال من از ژاپن هست. خیلی دلم میخواد تو ایران هم بنویسم اما نمیدونم که با این همه برنامه ای که داریم میرسم یا نه.
اگر نوشتم که نوشتم اگر نه، سال بعد همین جا باز در حال پرچونگی خواهم بود.

شاید این زودترین تبریک عید باشه اما امیدوارم سال آینده سال خوبی برای همه خواننده های این وبلاگ باشه.

و آخر سر هم اینکه هفت ماه از مادر شدن من گذشت. نمی تونم بگم چه لذتی داره با عنوان "مادر" خونده شدن فقط انقدر هست که همه سختیها رو از یاد آدم میبره.
دیشب وقتی سام از پیش پدرش دستهاش رو به طرفم دراز کرد و اومد بغلم و خودش رو بهم چسبوند و بعدش هم رو شونه من خوابش برد چنان حس بزرگی از اینکه تکیه گاه این موجود کوچولو هستم بهم دست داد که با هیچ جمله ای قابل گفتن نیست.