من بی‌رحم‌ترین مادر دنیا م.

1.از صبح قیافه اش جلوی روم ه. اون اشکهای التماس آمیزش و اون همه آرامشش وقتی دید برعکس همیشه پشتم رو بهش نکردم و نرفتم و برگشتم کنارش نشستم تا با دوستاش اسنکش رو بخوره.
دم ماشین باهاش از لای پنجره اتاقشون که پیدا بود بای بای کردم.
دیشب خواب میدیدم که شاهرخ* یکی از انگشتهاش رو توی کار از دست داده وجلوی روی من اون یکی انگشتش رو هم قطع کرد. اما صورت اون نبود. صورت سام بود.
دلم ضعف میره از این همه بی‌رحمی خودم. از اینکه باید کنارش باشم و نیستم از اینکه هیچ کس دیگه ای هم نیست. نه من رو درست میبینه نه پدرش رو و نه هیچ محبتی از جای دیگه میگیره. این خیلی بده.
امروز برای اولین بار به جای هوو و اییی و... صدام کرد. به وضوح گفت ماما وقتی داشتم جلوی آینه موهام رو میبستم.
تمام شادی پسرک به بازی با من ه و من همیشه گرفتار زندگی.
بزرگ شده و چند روزیه که لجباز و عصبی ه. نکنه تقصیر من باشه که تنهاش میذارم. شبها از ذوقش که کنارم ه تا وقت بی‌هوشی حتی تو اتاق تاریک شادی میکنه.

2.از اینکه اینجا با خانوم حنای دیگه ای یا بهتر بگم با وجه دیگه ای از من روبرو بشید چه احساسی خواهید داشت؟

*همون شوشوی سابق. از بس هر جا رفتم دیدم با لوس ترین حالت ممکن از این کلمه استفاده کردند دیگه ترجیح میدم با اسم خودش اینجا هم صداش کنم. آخه من چی بگم به شماها که گند میزنید به همه احساس آدم نسبت به یه کلمه.

هیچ نظری موجود نیست: