پدر

دوست نداشتم تو هیچ بازی وبلاگی دیگه ای شرکت کنم حتی اگه دوست خوبی دعوتم کرده باشه که احساس میکنم به شدت لوث شده همه این بازی ها؛ اما نه وقتی بهانه باشه برای تکرار بزرگترین یا تنها‌ترین حسرت زندگیم.

میپرسید تاثیرگذارترین؟
برای منی که بیشتر عمرم رو در لحظه زندگی کردم، عاشق روابط م،همه عمرم جنون تحلیل اتفاقات زندگی رو داشتم، همه آدمها و اتفاقات و مکانها و ... برام تاثیرگذار بوده شاید کمتر شاید بیشتر.
اما بزرگترین اتفاق که همه زندگیم ازش متاثره مرگ پدرم بود. انقدر که هیچ وقت هیچ کس نمیتونه حتی برای ثانیه ای تصور کنه چی کشیدم و دارم میکشم از نبودن مردی که همه مردانگی و انسانیت رو یکجا داشت؛ که بهترین دوست بود؛ که زیباترین لحظات عمرم رو ساخت و درست وقتی بهش بیشترین احتیاج رو داشتم پر کشید و رفت.

زندگی من به دو قسمت تقسیم میشه قبل از اون مرگ تلخ و بعدش.
شاید زیاد گریه نکرده باشم شاید حتی برای خداحافظی هم نرفته باشم ،که نمیخواستم هیچ وقت تصویر بی جونش تو نصورم ثبت بشه ،شاید زیاد سیاه نپوشیده باشم، شاید اصلن هیچ وقت با غم ازش یاد نکرده باشم اما حسرت نداشتن ش همه این هجده سال تو همه اون لحظه هایی که باید می بود، برام مونده.

دلم آغوش مهربون و گرم پدر رو آرزو کرده همه این سالها.

P.S: ببخشید که قاعده بازی رو میشکنم. از یادآروی این قصه تکراری غمگینم.

هیچ نظری موجود نیست: