داستان آفرینش وقتی من خدا بودم.

ساعت یک ربع به شش روز یکشنبه سی‌ام جولای با درد وحشتناکی از خواب عصرانه پریدم. بقیه خانواده هنوز در خواب بودند ولی با پریدن من که انگار منتظر همین لحظه باشند اونها هم بیدار شدند.

پسرک قرار بود بیست و سوم جولای به دنیا بیاد اما انگار از شر گرمای هوا همون جا جاخوش کرده بود. با این که دردها چند روزی بود که شروع شده بود اما یک هفته ای تاخیر داشت اومدن پسرک و قرار بود اگر تا آخر شب یکشنبه خبری نشد صبح دوشنبه بار و بندیل رو ببندیم و بریم که با آمپول یا نهایتن تیغ دکتر به دنیاش بیاریم.
شب قبل مراسم آتیش بازی شهر بود و اون شب هم مراسم رقص بون اودوری( رقص مخصوص برای آرامش ارواح درگذشتگان) نزدیک خونه برگزار میشد.
دردها می‌آمدند و میرفتند و قرار شد بریم به تماشای رقص تا هم هوایی تازه کنیم و هم کمی پیاده روی کرده باشیم.

اینکه من دل تو دلم نبود و داشتم از ترس زایمان قالب تهی می‌کردم بر هیچ کس پوشیده نبود برای همین همه سعی میکردند دلداریم بدند که نگران نباش و عوضش بعد از زایمان همه چی تموم میشه و دردهای سزارین رو نخواهی داشت. اما کسی خبر نداشت که با این دل‌گندگی و احتیاط دکترهای ژاپنی کار به کجا میرسه.

هر چی پیش میرفت حالم بدتر میشد تا نزدیکهای نیمه شب که دیگه دیدم قابل تحمل نیست و باید شال و کلاه کنیم به طرف بیمارستان. ساک رو هم از هفته قبل آماده کرده بودیم. بعد از تماس با بیمارستان و دادن گزارش قبول کردند که دیگه وقتشه و میتونیم برای پذیرش اقدام کنیم.

اگر از من بپرسند سخت ترین موقعیت فیزیکی که تا به حال قرار گرفتی چی هست میگم روی پوزیشن رفتن و از تخت بالا-پایین کردن موقع درد زایمان اون هم تو زایشگاه‌های ژاپن که با توجه به سابقه تحمل زیاد خودشون توقع دارند تو تا توی اتاق زایمان هم قبراق و سرحال و بدون کمترین واکنشی بری و عین یه گربه بچه ات رو به دنیا بیاری و بیایی بیرون. حالا این وسط اگه واقعن نتونی یه سری دستورات رو انجام بدی هیچ کس فکر نمیکنه که شاید جدی توانش رو نداری.

اون شب تا صبح فقط درد بود اما دکتر میگفت تا صبح اگه به دنیا نیومد که نمیاد اول عکس میگیرم تا مطمین بشیم بچه قادر به به دنیا اومدن هست و اگر شرایط فیزیکی تو و کله بچه به هم نمیخورد میری اتاق عمل.

اینکه تا فردا صبح و شروع کار بیمارستان چطور گذشت قادر به تعریفش نیستم فقط یه انتظار دردآور طولانی شبانه شاید براش معنی خوبی باشه .
وقتی عکس رو دکتر دید با نود درصد اطمینان گفت که سر بچه بزرگه و شاید نتونه به دنیا بیاد اما حالا بهت یه قرص فشار میدیم تا ببینیم چی میشه! نقل یکی از آشناها بود که معمولن بعد از دو ساعت از خوردن قرص کار تموم میشه. کانترکشن‌ها به دو دقیقه یک بار رسیده بود اما همچنان از بچه خبری نبود و بعد از چهار-پنج ساعتی خسته شد و یه دفعه دردها کم شد و من و پسره دوتایی به خواب رفتیم. قرص دوم رو هم دادند و باز همون شرایط تکرار شد.
و بعد نویت به آمپول رسید.
این پروسه درد و کم شدن زمان دو تا کانترکشن و رسیدن به وضعیت زایمان و توقف بچه از تلاش تا 3 صبح ادامه داشت و دکتر عزیز هنوز معتقد بود که باز هم صبر کن. تا اینکه حدود سه صبح به این نتیجه رسید که بیشتر از این صبر کردن ممکنه باعث آسیب بچه بشه و بهتره بری اتاق عمل!

بیشتر از دو-سه روز تحمل دردهای شبه زایمان و چهل و هشت ساعت درد زایمان و رفتن تا آخرین مرحله برای سه بار هیچ نیرویی برام باقی نذاشته بود. بقیه خانواده هم مسولیت نیرو رسانی رو به طور جدی دنبال میکردند و از راست و چپ بهم موز و میگو و برنج و شیرینی و انواع و اقسام خوراکی ها رو میدادند و التماسهای من رو که باور کنید از گلوم پایین نمیره به هیچ حساب می کردند.

یک ساعت تمام آماده کردن برای رفتن به اتاق عمل طول کشید و چون یک سال قبلش برای عمل دیگه ای سه ساعت بی هوشی گرفته بودم قرار شد با بی حسی سزارین بشم. که خودش شانسی بود تا به دنیا اومدن پسرک رو کامل بفهمم.

درست ساعت چهار صبح از روی نوار نقاله بین اتاق عمل و بیرون با مستر دارسی و بقیه خداحافظی کردم و پرت شدم اون طرف شیشه .
دست هام رو بسته بودند به دو طرف و یه پرستار هم بالای سرم بود که اگه حالم بهم خورد کمکم کنه. یه موزیک ملایم گذاشته بودند و خانوم و آقای جوونی که یکیشون جراح بود و یکی دکتر خودم کار رو شروع کردند. بی‌حسی رو هم خودشون دادند و خبری از دکتر بی‌هوشی نبود.
چشمم به ساعت بود تا لحظه‌اش رو به خاطرم بسپرم. درست چهار و نوزده دقیقه خانوم دکتر اعلام کرد که الان و وقتی عقربه‌ها رفت روی دقیقه بیست همراه با حالتی بین تهوع و سقوط، چیزی از تنم جدا شد و در کمتر از کسری از دقیقه صدای گریه ای که نوید مادر شدنم رو میداد.
اشک بود که میومد و اولین سوال که سالمه؟ پسره؟
تا سام رو بهم نشون بدند انگار یه قرن شد همون ده دقیقه برای تمیز کردن و پیچوندنش توی حوله سفید.

وقتی عقربه ها چهار و سی دقیقه رو نشون دادند دیدمش. اون صورت کوچولو و اون گریه و اون نگاه و اون حس و اون آرامش و اون فضا تا ابد به یادم میمونه وقتی خانوم پرستاره بهم نشونش داد. من مادر شدم. همه نه ماه انتظار و همه زنانگیم اونجا تو وجود یه پسر پنجاه و یک سانتی و سه کیلو و بیست گرمی خلاصه شده بود.
من معجزه کردم. موجودی رو که اصلن وجود نداشت به دنیا آوردم. یه زندگی رو؛ یه انسان رو. همه دنیا مقابل این همه توانایی کمترین قدرتی نیست.
شاید هیچ جمله ای و هیچ زبانی قادر به توصیف اولین دیدار مادر و فرزند نباشه.

وقتی بردنش که به بیرونی ها هم نشونش بدند، چنان به خواب رفتم که انگار هزار سال بود بیداری کشیده بودم و گذشت نیم ساعت تا بیرون اومدن از اتاق رو با شیرین ترین خواب زندگیم طی کردم.

نه روز رو به خاطر قوانین ژاپن برای زایمانهای سزارینی توی بیمارستان موندیم و بعد دو تایی و اینبار جدا از هم به دنیای بیرون برگشتیم تا یه زندگی تازه رو شروع کنیم.

فردا یک سال ه که خانواده‌مون سه نفری شده.

...

1.دیشب وقتی شوشو زودتر از سرکار برگشت و با سام و یه بسته دونات و دو تا قهوه و یه آب سیب پاکتی رفتیم پارک
و وقتی که حین قدم زدن کنار کالسکه پسره با یه دستش انگشتم رو محکم میگیره و غرق نگاه کردن اطراف میشه،
وقتی آدمهای مهربونی رو میبینم که با اینکه من رو نمی‌شناسند و براشون خارجی ام میاند نزدیکمون و سگهای عزیزشون رو به سام نشون میدند و باهامون خوش و بش میکنند،
وقتی موقع بیرون اومدن یه مادر و بچه رو که به برکت هوای خوب و پارک رفتن هر روزه باهاشون دوست شدم میبینم و خانوم جوون اسم سام رو یادشه و از دخترش با سام عکس میگیره و سام هم برای خودشیرینی- که تو این یه کار خیلی حرفه ای ه- براش تعظیم میکنه و سلام میده،
وقتی خونه ات با همه کوچیکی و جای تنگش عین دسته گل تمیزه و برق میده و منتظر رسیدن مهمونهاست،
وقتی قراره فردا مادر وبرادرت رو ببینی،
وقتی همسرت بالاتر از یه همسره و عین دوست صمیمی میمونه انقدر که بیشتر از لحظات عاشقانه، وقتهای خوشیِ دوستانه داشتید،
وقتی به پسرت میگی بوس بده و بهت بوس میده و خودش رو تو بغلت لوس میکنه و میچسبه بهت،
وقتی تا نیمه شب تا وقتی باطری لپ تاپ تموم بشه میشینید فیلم میبینید

فهمیدم که خوشبختم خیلی بیشتر از اونی که شلوغی و تنهایی بعضی روزها بتونه جلوی دیدن همه این خوشی ها رو بگیره.

2.آخ جون مامانه و برادره فردا میاند.

3. آخ جون سوغاتی ها رو بگو.

4.جلف بازی بس ه . خب من از همین جا اعلام میکنم با اومدن مهمونها و شروع تعطیلات شاید کمتر بنویسم. البته شاید!

5.روز پدر هم به همه باباهای مهربون و باحال مبارک.
اصلن مگه میشه بابا باحال و مهربون نباشه؟
خلاصه که روزتون مبارک.
میگم این روز رو روز مرد هم میگن یا نه؟
میخواستم یه پست از ظلمهایی که به مردان ایرانی به اسم فرهنگ و سنت میشه بنویسم به جواب اون پست روز دختران حوا. گفتم اول بپرسم که یه وقت بهم نخندید روز مرد نداریم که!

6.تابستون یعنی هوای گرم، هندونه خنک، بوی استخر، و از وقتی اومدم اینجا یه المان دیگه هم بهش اضافه شد صدای "سیکادا".
هر جا میریم صداشون میاد. با اینکه عین سگ! ازشون میترسم و اصلن تحمل دیدن ریختشون رو ندارم اما وقتی صداشون تموم میشه دلم میگیره که یعنی تابستون و به خصوص آگوست- امرداد* عزیزم تموم شده.


*حالا من به حرف شماها گوش کردم اما گفتن و نوشتن این امرداد خیلی سخته. باور بفرمایید تو همین ژاپنی که من هستم وقتی یه کلمه براشون سخته چنان تیکه پاره اش میکنند که هیچی ازش نمیمونه به جز یه صوت راحت. خلاصه میشه ما مثل همه سی و دو سال زندگی مون بگیم مرداد؟ اگه مد شد بعدن من هم میگم.

7. این پسره همین حالا من رو صدا کرد برم بالا برای آزمایش. من هم ناهارم رو که هنوز تموم نشده بهونه کردم تا این پست رو تموم کنم بعد برم.
پ.ن: ناهار تموم شد، آزمایش هم تموم شد، ساعت دانشگاه هم داره تموم میشه اما این پست همچنان مونده.

8.چه جوری ه که من وقتی یه آدم قدیمی رو میبینم این همه از خودبی‌خود میشم و جیغ و صداهای عجیب وغریب از خودم در میارم؟
حالا لزومی هم نداره این آدم خیلی هم باهام صمیمی بوده باشه، جیغ زدن سرجاش ه.
شوشو که این جریان رو در مورد من هنوز به عنوان یه اخلاق قبول نکرده گاهی بسیار متعجب میشه، شاید اگه طرف خیلی هم خوش سابقه نباشه بیشتر باعث تعجبش بشه.
مثل اون روزی که پسر چینی همگروهی قدیمی رو درست همون روزی که ازش ایمیل داشتم تو ویدیو کلوب دیدیم و من ذوق بیخودی کردم. شوشو که مونده بود هیچی خودم هم مونده بودم که چی این رفتار؟! من اون موقعها که میزهامون کنار هم بود هر وقت این بابا شروع میکرد به حرف زدن دنبال یه بهونه میگشتم از دستش در برم بس که بوی سیر میداد همیشه و همیشه خدا هم در حال تخیله اطلاعاتی کردن آدم بود.
اما خب همیشه هم این ذوق کردن ها بیخودی و خارج از فایده ( این تیکه رو از مدار صفر درجه اومدم) نیست که. مثل الان که رفتم از کارگاه بیرون و یکی از دوستان قدیمی که خداییش از همه بیشتر تو اینجا بهمون محبت کرده و یه جواریی مدیونش هستیم رو دیدم که با یه گروه دانشجوی تبادلی فرانسوی اومده بود دانشگاه رو بهشون نشون بده و اتفاقی موقع دست به آب رفتن من جلوی در لب بودند.
بد هم نشد هفته دیگه دعوتمون کرد با مامان اینها ویلاش که تو یکی از سه بهترین مناطق اونسن(آب گرم) ژاپن ه. امیدوارم جور شه بریم که دیدن کوه از طبقه بیستم وقتی تو آب گرم نشستی خیلی میچسبه.

9. دو ساعت تو گرما و رطوبت تو طبقه دوم کنار شعله آتیش آزمایش کردن و دیتاها همه دور از تعریف بودن(چقدر ترجمه کلمه هایی که تخصصی استفاده میشه به فارسی سخت ه) یعنی فحش آخر هفته.
از اون بدتر اینه که اولش یه سردرد کم داشتی ولی چون یه چشمی زل(?) زدی تو یه سوارخ لنز که یه خطی رو بین سیاه و زرد نگه داری صد برابر شده.
حالم بد شد از نوشتن همین چند جمله از بس بی قواره است این رشته من. عین این رشته های هنری نیست که همه آدمها از دیدن کارهاشون لذت ببرند. باید یه کار بی قواره بکنی بعد تعریف کردنش به فارسی از خودش بی ریخت تر.
کی بود میگفت حرفهای علمی بزن یا مقالات علمی بذار اینجا؟ مگه اینجا مجله تخصصی که من مقاله عملی بذارم و همین چهار تا دوست رو هم از دست بدم؟

10.اینکه شوشو تو کار خونه و خارج از خونه هیچ کمکی نمیکنه خب حرص درآر هست خیلی وقتا اما همین که یادم میاد از سر مردسالاری و زورگویی نیست یادم میره که چقدر حرص میخوردم. این پسر بزرگ ما اگه به خودش باشه دو دست لباس و یه لپ تاپ و کتابهاش برای همه زندگیش کفایت میکنه.
آقا در کل دوران تحصیلش یه خط جزوه ننوشته. هیچ وقت کلاسور دستش نگرفته هیچ وقت هیچ کیفی هم دستش نمیگیره. تو تمام چهار سال تحصیلش که یا خوابگاه بوده یا خونه داشته با دوستاش حتی یک بار یه دونه نیمرو هم درست نکرده و هر وقتی هم که نوبتش بوده از بیرون کباب میگرفته.
حالا هم اگه من یه وقتایی گیر بدم میگه بریم ظرف یه بار مصرف بخریم و غذا هم از بیرون بگیریم که خونه کار نداشته باشیم. بقیه کارها هم که اصلن براش تعریف نشده است.
خداییش اگه من از کدبانوگری لذت نمی‌بردم خیلی وقت پیش ها کارمون به گیس کشی میرسید.

11.چقدر حرف زدم باز هم سیزده تا نشد.

12.یه وقتایی وجود یه آریشگاه از نوع ایرونی و با همون قیمتها به شدت لازمه.
من رفته بودم ایران یکی از بهترین لحظاتم رو تو سلمونی موقع های ‌لایت کردن موهام داشتم. آی دلم تنگ شده بود برای دیدن خانومهای هجغ وجغ. آی کیف کردم که دم عید هم بود دیگه همه سنگ تموم میخواستن بذارن. چنان نیشم تمام مدت تا بنا گوشم باز بود که انگار به عمرم سلمونی نرفتم.
آخرش هم وقتی خانوم صاحب سلمونی که در مقام ملکه بارگاه میمونه( خانومها میفهمند من از چی حرف میزنم)من رو یادش اومد و فهمید دیگه ایران زندگی نمیکنم و حالا هم کلی راه کوبیدم رفتم پیشش انقدر تحویلم گرفت و با صدای بلند به همه کارمندهاش من رو معرفی کرد که کل مشتری های سلمونی میخ شده بودند به من و بنده هم عین این قهرمان‌ها که مدال میگیرند با کله هایلایت کرده و کلی غرور اونجا رو ترک کردم.

13.نفرتی وجود نداره، انقدر حالم خوبه که همه دنیا قشنگی ه.

14. به ساعت این زیر نگاه کنید الان درست 5:15 ه.

15. الان هم که اومدم این یه بند رو اضافه کنم 22:05 ه و پدر و پسر از خستگی بدون شام بیهوش شدند ومن طبق معمول بیخوابی زده به سرم . گفتم بیام یه عکس از سام بذارم بلکه ویزیتورهام بره!

چطوری همه جا این رنگی شد؟

...

1.عروس و داماد رفتند سر خونه و زندگی شون شاید همین روزها ختنه سرون(؟) پسرشون هم ما رو دعوت کنند اون وقت این خانوم حنای ما همینجوری رو کارت عروسیشون گیر کرد. خوبیت نداره والا ما که یه زمانی هر روز سر ساعت پست مینوشتیم کلی هم تو درفت میذاشتیم برای روزهایی که وقت نوشتن نداریم حالا اینجوری صم بکم بشیم.

2.کلی ذوق مرگیده میشم وقتی یکی تیتر میزنه روزمره به سبک خانوم حنا.
میدونم من اولی نبودم که شماره ای نوشتم (مثلن زیتون یا سر هرمس مارانا- که هم از من خیلی قدیمی ترند و تیپ نوشته‌هاشون فرق میکنه و من ازشون ایده گرفتم) خیلی زودتر این کار رو کردند. اما شاید این مدلی نوشتن( از روزمره های شاید کم اهمیت اما خوندنی) اولین بار بوده و حتمن چیز خوبی بوده که بقیه هم شروع کردند.
خلاصه که ذوق میکنم فراوون...

3.دارم متلاشی میشم از فکر و خستگی. اگه امید به تعطیلات تابستونی نداشتم همین روزها بود که یا سر از دیوونه خونه در میاورم یا مرده سوزی های ژاپن!

4. وسط همه کارهایی که می‌کنم و نمی‌کنم، دارم سریال مدار صفر درجه رو میبینم. بعد از مدتها یه کاری از این تلویزیون ایران دیدم که شاید پنجاه درصد برام قابل قبول باشه.
اصولن توقعم از سریال تلویزیونی بعد از فرندز خیلی بالا رفته. نگید این دو تا که با هم فرق داره که خودم میدونم. حرفم اینه که اون حس ارضا شدن رو باید از دیدن یه فیلم یا سریال یا خوندن یه کتاب یا گوش کردن به یه موسیقی داشته باشی که خب برای بعضی ها راحت به دست میاد برای بعضی ها هم سخت.

5.من هم عین خیلی‌ها رویای نویسنده شدن دارم.

6.انقدر طرفداران هری پاتر شلوغ بازی کردند که اگه این دفعه برم ایران کل کتابهاش رو میخرم و به جای کار کردن رو تز دکترا که انگار قرار نیست بگیرم میشینم هری پاتر میخونم.
خوشتون میاد دختر مردم رو از راه به در می‌کنید؟

7. دارم به انجام یه کار هیجان انگیز برای تولد اینجا فکر می کنم. از پیشنهادهای سازنده شما ممنون میشم.

8.عین بچه‌ها هر دومون از دیدن اون باکس‌های شیشه‌ای پراز پاستیل و آدامس و آب نبات انقدر ذوق کردیم که حواسمون به کل از بچه‌مون پرت شد و یادمون رفت اصلن به خاطر خریدن کفش رفتیم تو مغازه.
هی میگم شوشو جان حواست به وزن کیسه ات هم باشه که داری پر میکنی میگه من یه عمر دنبال این باکس ها بودم حالا می خوای به همین راحتی ولش کنم.
دیدن کیسه ای که دو تا پاستیل و یه دونه آدامس تهش مونده بود روی کابینت آشپزخونه یادم آورد که چقدر رویاهای کودکی ساده و سهل الوصول و از یاد رفتنی اند.

9.پارسال مصادف با دیروز روزی بود که باید نی نی کوچولو به دنیا میومد.
هر روزی که از تاریخ تعیین شده می گذشت من دیوانه تر میشدم و شرایط غیر قابل تحمل تر. حالا که به پارسال نگاه میکنم فکر میکنم چرا این همه عجله داشتم برای جدا شدن از تمامیت زن بودنم.
به چشم به هم زدنی گذشت همه اون نه ماه و حالا به چشم به هم زدنی پسرک داره یه ساله میشه. به چشم به هم زدنی همه عمر هم میگذره.

10.هنوز هم تارهایی که من رو به ایران وصل میکنه قوی تر و محکم تر از هر طنابی ه.
با اینکه نه دیگه دغدغه ام ه نه برام مهم ه میرم این مصاحبه جنجالی رو که همه جا حرفش هست دانلود میکنم و میذارم سر فرصت نگاهش کنم.

11. "من یه چیزی میخوام که نمیدونم چیه." این جمله ای بوده که به کرات تو بچگی از من شنیده میشده و از اونجایی که بسیار بچه بد اخلاقی بودم پدر همه رو با این جمله در آورده بودم.
حالا هم دچار همون حس و حالم. و عجیب دلم می خواد بگم...

12.یعنی دارم یه بند چرت میگم که به 13 برسم.

13.همین موجودی که الان در من رخنه کرده و همین حس و حالی که الان دارم.
با تاییدات خداوند متعال
به میمنت و شادمانی
جشن عقد کنان
دوشیزه
آذر و آقای ه
زیباترین شب زندگی خود را جشن میگیرند تا آنرا به بیادماندنی ترین
سپیده عمر متصل نمایندومنتظر حضور شما سروران و عزیزان در این
ضیافت شادی و موعد شیرین وصال هستند تا حلاوت آن را با شما تقسیم
کنند.

از کلیه دوستان عزیز بلاگی، مجازی، خوانندگان و کلیه اهالی محترم وبلاگستان
دعوت به عمل میایید تا در این رخداد خجسته شرکت کرده و با هوا کردن پست
جدید، کامنت، نامه برقی و... شادی و شیرینی این مراسم را دوصدچندان فرمایند.

تاریخ : بیست و نهم تیرماه ۱۳۸۶
آدرس : وبلاگستان - وبلاگ آذرستان

دوستان و خانواده های : آذرستان - راننده ترن- اعلیحضرت حاج آقا - بایرامعلی - از برکلی - خانم حنا - سرزمین رویایی - یغورت -حاجی واشنگتن - مدیریت شرکت خدماتی هاذر(مسئولیت نامحدود)- سندیکای لوکوموتیو رانان - نیروی انتظامی تهران بزرگ - شهرداری تهران- خانواده محترم رجبی-سندیکا وبلاگ نویسهای تهران - اتحادیه وبلاگنویسان کالیفرنیا و حومه - انجمن بلاگرهای مقیم ژاپن- وبلاگ نویسهای مقیم اسپانیا - بلاگ نویسهای مقیم دی سی
و همچنین اهالی و ساکنان وبلاگستان فارسی و سایر دوستان

از نورچشمی های عزیز بعدا پذیرایی خواهد شد!!!

چاپ صلاحی - میدان بهارستان

تناسخ

شاید یه زاهد
شاید یه روسپی
از این زجر تنهایی
از این پوست انداختن
متولد خواهد شد.
منی که با همه من‌ها فرق خواهد کرد.

روزهای دور(1)

گاهی دوست داری چشم‌هات رو ببندی و گم بشی تو خاطرات قدیمی. یادت بیاد همه اون لحظه‌های نابی که انقدر سرشار از زندگی بوده که با گذشت سالها حتی بو و رنگ فضاها هم از خاطرت نرفته و با تلنگری برمیگردی بهش؛ حتی اگه هزاران فرسنگ ازشون دور شده باشی.

----------
باغچه:
هر روز صبح با صدای آب پاشی پدر تو حیاط وقتی داشت باغچه عزیزش رو سیراب میکرد از خواب بیدار میشدم.
پدر عادت داشت همیشه صبح اول وقت به گل‌ و درخت‌ها که روزی چند ساعت رو صرف‌شون میکرد آب بده. بعد از آماده کردن صبحانه -که کار همیشگی پدر بود- روونه حیاط میشد تا تو فاصله ای که برای مدرسه شال و کلاه میکردم اون هم کارش رو تموم کنه و با هم صبحانه بخوریم. این تنها زمان بودن دو نفری ما با هم در طول روز بود.

دوران راهنمایی بود و اوج خوشبختی نوجوونی من. جنگ تموم شده بود و غم از دست دادن پدربزرگ کم کمک داشت سبک میشد. اوضاع پدر خوب بود و خونه ی خوشگلی رو که دو- سه سالی بود خریده بودیم، همگی با جون و دل دوست داشتیم.
اون موقع ها هنوز پدر طبقه دوم خونه رو نساخته بود و خونه شامل یه طبقه ویلایی با یه حیاط بزرگ و دو تا بالکن بزرگ در ادامه حیاط بود که یکیش وصل میشد به در اتاق پدر و مادر و یکیش وصل میشد به در حیاطی اتاق من و نادر. از وسط این دو تا بالکن که با نرده از حیاط جدا شده بود سه تا پله مورب میخورد به ورودی خونه و با سه تا پله دیگه از دو طرف وصل میشد به بالکن‌ها.

روزهای بهاری در رو به حیاط اتاقم رو باز میکردم تا از نگاه کردن به باغچه پدر بیشتر غرق لذت بشم.
وقتی چشمم رو باز میکردم هوای اردیبهشت بود و گلهای رز سرخ دیواری که یه تابلوی سبز و قرمز رو رو دیوار روبروی پنجره اتاقم درست میکرد. بقیه رز رنگی‌ها که من همیشه مونده بودم از کجا تو باغچه‌های کناری حیاط اومدند، یه نوار رنگی درست میکرد کنار چمن‌کاری وسط حیاط.


گاهی وقتی عصرها سرم رو از روی درس و مشق بلند میکردم وقتی پرده های اتاق کنار بود مادر و پدرم رو می‌دیدم که تو حیاط همین طور که پدر مشغول چمن‌زنی یا هرس درختی یا چیدن توت فرنگی ... بود یا هم گپ می‌زدند. مامان روی یکی از صندلی‌ها حیاط می نشست کنار بساط عصرونه و هر از گاهی هم من رو صدا می‌زد که بهشون برای یه استراحت وسط درس خوندن ملحق بشیم. برادره هم که درسهاش زودتر تموم شده بود مشغول بازی دور حیاط بود.

پدر با پشتکار و علاقه ای که به باغبونی داشت حیاط خونه قبلی رو که خیلی هم قدیمی بود تبدیل کرده بود به یه بهشت کوچولو که انارهاش معروف همه دوست و آشنا بودند. اونجا هم رزرنگی داشت.

وقتی پدر رفت کم کم پاپیتال‌ها -که به اعتقاد عمو مال حیاط تنبل‌هاست- جاشون رو دادند به اون چمن خوشگلی که پدر سعی میکرد با هرس شمشادهای دورش، شکل ستاره اش رو حفظ کنه. توت فرنگی‌ها یکی‌یکی خشک شدند. رزهای رنگی دیگه گل ندادند و اون درخت رز سرخِ رو عباس آقا - رفتگر محل- که کارهای باغچه رو هم به مدد تجربه باغبونی‌ش تو ده برامون انجام میداد یه روز که بالا سرش نبودم(کار باغبونی اون حیاط بعد ازچند سال رسید به من) به بهونه تیغ‌ها کند و انداخت دور. یه بغل دیوار گل سرخ رو!
آلبالو ها دیگه شربت نشدند و همشون رو گنجشکها سر درخت نک می‌زدند. خرمالوها هم دیگه سبدسبد خونه همسایه و فامیل نرفتند. شاتوت و توت یه سال میوه میدادند یه سال نه. اون سالی هم که شاتوت میوه میداد دیگه به اون درشتی و آبداری شاتوت‌های قدیم نشد.
از کل یادگاری‌های پدر فقط درخت زردآلویی که کاشته بود و عمر خودش به خوردن میوه هاش قد نداد یه سال سه تا زردآلو نصیب سه تامون شد و اون هم دیگه قهر کرد و راه بقیه دار و درخت رو پیش گرفت.

هر چند که هیچ وقت سبزی و زندگی‌ش رو از دست نداد اما همه حیاط خونه کم کم بی روح شد بعد از رفتن باغبون.
تا وقتی که دست بی رحم نوسازی به تن خونه ما هم رسید و همه باغچه رو به کل خشکوند و یه باغچه بی‌روح‌تر که من هیچ وقت نتونستم برم و ببینم جاش رو گرفت.
----------

حالا یه دیوار ه نزدیک خونه ما اینجا که توی خاک کنارش رز سرخ دیواری کاشتند و هر سال بهار و پاییز پر میشه از رنگ سرخ. هر وقت که از کنارش رد میشم همه این خاطره ها با همه غریبی‌شون میاند و مهمون دل و ذهنم می‌شند.

...

1. ما از طوفان و زلزله به خاطر زندگی در مرکز ژاپن، جون سالم به در بردیم.
اما اینکه بقیه نگرانت میشند همچین یه حس خوبی داره که وقتی ته دنیا باشی و فراموش نشده باشی میتونی بفهمیش!

2.امروز سام "بابای" گفت و من عشق کردم. مربی های مهد هم اندازه من از کارهای جدیدش ذوق میکنند.
وقتی یه روز با هم خونه میمونیم جدا شدن ازش تو روز بعدش سختتر میشه.
انگار این جدا شدن ها داره کم کم برای من از سام سخت تر میشه.

3. وقت نمیکنم اون یه دونه پست باقیمونده تا تولد سام رو که با خودم قرارش رو گذاشته بودم تو وبلاگش بنویسم. میخوام تا تولدش چهل و یکی بشه که درست به اندازه تعداد هفته های زندگیش چسبیده به من ه.

4.هر دفعه میرم پیش این سوپروایزرم یه چیزی زیر پوستم قلقلکم میده و یه هیجان میگیرم برای کار کردن دوباره به صورت جدی اما وقتی میرسم پای دفتر و دستکم یاد همه اذیتهایی که تو کل دوران تحصیل! شدم میفتم، یه باره همه انگیزه ام رو از دست میدم.
دلم برای ور عشق علمم میسوزه که اینطوری تو ذوقش خورده.

5.بعضی اوقات انقدر ایده برای آینده دارم که نمیدونم کدوم رو انتخاب کنم بس که همش هیجان انگیز به نظر میاد.
بعضی وقتها تو روزمرگیم گیر میکنم و فکر میکنم همین جایی که هستم خوبه و همینی که هستم کافی ه.
بعضی روزها هم اصلن حوصله هیچی رو ندارم.
گیری کردیم از دست این همه بالا پایین شدن. باید زودتر تکلیفم رو با زندگی معلوم کنم چون از این پا در هوا موندن اصلن خوشم نمیاد.

6.مرداد ماه من ه.

7.همه حرفهایی که میخواستم بگم یادم رفت!

8.به نظرم بزرگترین چالش بچه داری تغذیه است با بچه ای که بد غذاست.
و طاقت فرساترین بخشش هم شب بیداری.
حرص در آورترین قسمت هم موقعی هست که کسی بدون اینکه تو و بچه ات و شرایطت رو درک کنه اظهار نظر میکنه و وقتی که بچه ات یا مادریتت و روش هات رو با بقیه مقایسه می کنند.

9.احساس میکنم خیلی وبلاگم چرت شده.

10.مدتی ه که رابطه احساسی و درکم رو دارم با چیزهایی که تو ایران اتفاق میفته یا فیلمهای ایرانی یا موزیک ایرانی یا روابط ایرانی از دست میدم.
دوست ندارم که اینطور باشم. از وقتی هم اومدم بیرون سعی کردم تا اونجایی که میشه اطلاعاتم رو به روز ایران نگه دارم که دچار این دوری رابطه ای نشم اما...
دیگه تقریبن هیچ فیلم وسریالی رو نمیپسندم دیگه جنگ و دعواهای بین ایرانی ها رو درک نمیکنم. دیگه حوصله غیبت کردن از اون مدلی که قدیما با دوستام یا فامیل میکردیم رو ندارم.
دیگه حتی برام مهم نیست دیگران در مورد خودم و زندگیم چی فکر میکنند. یعنی آخرین چیزی که میخوام تایید دیگران ه.
وقتی ایران بودم در اکثر مواقع تو جمع دوستانه یا فامیل حوصله ام از بحث ها سر میرفت. از تکرار موزیکهای ایرانی سرسام میگرفتم. تعداد آدمهایی که دلم میخواست مکالمه ام باهاشون تموم نشه خیلی خیلی کم شده بود.
این اصلن خوب نیست. به خصوص برای منی که به برگشتن به ایران فکر میکنم. میترسم از این همه فاصله ای که افتاده.

11.از اینکه مامان داره میاد حسابی ذوق دارم اما بیشتر از اون از این ذوق دارم که برای اولین بار میزبان بردارم هستم.

12.الان دانشگاه م. رفتم خونه عکس میذارم.
پ.ن: گذاشتم تو وبلاگ خودش.

13.جوراب نایلونی با صندل،
یا جوراب کتونی با کفش پاشنه دار.
نگید کی اینجوری میپوشه که مجبور میشم بگم خیلی از چینی ها اون وقت به استریو تایپ کردن متمهم میشم.

14. حوصله درست کردن نیم فاصله ها رو هم ندارم!

...

1. اگه فکر کردید این یه هفته ای که نبودم به خاطر اینه که اون آروزهایی که روی کاغذ رنگی ها نوشته بودم برآورده شده بود و مشغول خوش گذرونی بودم کاملن اشتباه کردید چون اصولن از اونجایی که این ماه جولای الان یه سه سالی بود ماها رو روانه بیمارستان میکرد تصمیم داشت امسال هم سنت شکنی نکنه و یه چنگ و دندونی بهمون نشون بده که داد!
سال 2004 عمل جراحی مستر دارسی و اقامت یه هفته ای در کلینیکی که تا یه هفته قبلش هر وقت از جلوش رد میشدیم فکر میکردیم اینجا چطور جایی میتونه باشه. خدا و همه کاینات رو شکر ما همیشه دلمون میخواست ببینیم نیویورک چطور جایی برای اقامت هست اما هیچ وقت این همه انرژی کار نکرد اما همین که اسم اونجا رو برای چند ثانیه بردیم نصیبمون شد.
سال 2005 عمل جراحی برای خلاصی از دو تا توده نازنین که یه دفعه ای نمیدونم از کجا تو دلم پیداشون شده بود.
سال 2006 اون زایمان سخت و اقامت دو هفته ای تو بیمارستان، که حالا گذاشتم برای تولد سام که همین روزهاست تعریفش کنم.(طفلی شماها!)
سال 2007 مریضی عجیب و غریب خانوادگی که از من شروع و به مستردارسی ختم شد. البته هنوز نصف بیشتر این ماه مونده.

2. اگه من برای یه چیز ژاپن وقتی از اینجا رفتم دلم به صورت واقعی تنگ بشه چای سبزها با طعم های مختلف ه. من فکر کنم از خود ژاپنی ها بیشتر اوچا میخورم و شاید تنها آدمی باشم که از همه طعم هاش خوشم میاد.
از اونجایی که ژاپنی ها از مردمانی هستند که به هیچ چیزی در طبیعت رحم نمیکنند و سعی میکنند از توش یه خوارکی در بیارند، بیشتر از صدتا نوشیدنی چا یا چای گیاهان مختلف دارندکه از نطر من همشون هم خوشمزه اند.
برای اینکه اعتیاد من دستتون بیاد بگم از دو ساعت پیش تا الان یه بطری هزار سی سی از این پایینی رو بالا کشیدم و باز هم دلم میخواد!
3.یه دفعه عرق ملیم گل کرد و هوس کردم این رو تقدیم کنم به همه خواننده های عزیز اصفهانی هایم .
دستور زبان اصفهانی!

4. امروز حساب کردم دیدم ظهرها که دارم مسیر 40 دقیقه ای از مدرسه تا دانشگاه رو طی میکنم، دو تا خط آهن، دو تا ایستگاه قطار( یکی محلی و یکی JR) و پنج تا رودخونه رو باید ازشون رد بشم.
البته که باید مغز رو مشغول نگه داشت یه وقتاهایی والا تحمل یه شکم گرسنه وقتی یه لانچ باکس پاستا بغل دستته و منتظری برسی پشت میزت و لت و پارش کنی انقدر ها هم بی فکر کردن راحت نیست.

5. همه بدیهای این ماه یه طرف اینکه امروز رفتم رو ترازو و دیدم وزنِ اومده رو 53 هزار طرف.
این موفقیت بزرگ، یعنی کمتر شدن وزن خودم رو حتی کمتر از قبل ازحاملگی به همه تپلهای مقیم مرکز و حومه تبریک میگم.
خداییش تو این شش ماه و نیم اگه یه کارم اونطور که میخواستم نتیجه داده باشه همین رژیم ه.
حالا همه یه کف مرتب خواهش میکنم.

6. من نمیدونم این دو تا چی دارند که انقدر سام و همه بچه ژاپنی های تو سن یک تا سه از شون خوششون میاد.
صبحها بین ساعت هشت تا هشت و نیم وسط برنامه کودک یه تیکه هم از این دو تا ویدیو نشون میده.
من اولیش رو بس که دیدم حفظ شدم اما دومی رو دارم روش کار میکنم.






دیشب وقتی دیدم سام هم خوابش میاد هم هنوز نمیتونه بخوابه بعد از همه کلکهایی که برای گرفتن بقیه انرژیش بلد بودیم مثل کتاب خوندن و نمایش عروسکی و ... شروع کردم براش خوندن و ادای این دو تا رو در آوردن. سام میخ شده بود. بعد هم که باباش اومد دو تایی براش نمایش اجرا کردیم.
بچه ام انقدر ذوق کرده بود که برامون دست میزد. البته بعد از شصت دور تکرار کردن تا خود صبح تو خواب رو مخم رژه رفت.

7.شما خودتون از کی پشت رل نشستید؟



8.سام تعظیم کردن یاد گرفته! موقع روز به خیر گفتن و تشکر یه تعظیم کوچولوی خوشگل میکنه. یعنی انقدر بامزه است که حد نداره.
عصرها که میرم دنبالش از ذوقش هی دولا میشه و مثلن تشکر میکنه.
یه کار جدید هم یاد گرفته که یه وقتایی و برای یه آهنگهایی کف دستش رو میذاره روی دهنش و شروع میکنه به آواز خوندن. فکر کنم این رو هم مهد بهشون یاد داده در خلال کارهایی که برای تمرین دست ورزی و استفاده از انگشتها بهشون یاد میدند.

9.یعنی آخرشه که صبح هی به خودت بگی چیزی یادم نره بعد یادت باشه همه وسایل سام رو برداری وسایل مدرسه رو برداری وسایل دانشگاه رو برداری فیلمهایی رو هم که باید پس بدی برداری. بعد درست وقتی میرسی دم ویدیو کلوب ببینی یکی از فیلمها از اون هفته تو دی وی دی پلیر مونده و گذاشته بودی بعدن بقیه اش رو ببینی و یادت رفته بذاری سر جاش. این یعنی یه تا خونه رفتن وسط دنبال سام رفتن و خرید کردن و فیلم پس دادن که فکرش هم حرص آدم رو در میاره.

10. نه از اون بدتر اینه که پات وسط نوشتن و قبل از سیو کردن بخوره به سیم برق کیس و همه چی بره هوا. و تو برای بار چندم به خودت بد و بیراه بگی که یادت رفته این سیم شله و عوضش نکردی.

اما خیلی جای خوشبختی هست که هم از firefox استفاده میکنی- که خودش همه کارهای نیمه رو برمیگردونه- هم اینکه بلاگر ذخیره اتومات داره و تو هم به برکت اینترنت پرسرعت و مجانی دانشگاه و در سفر بودن استاد و جیم بودن اهالی گروه میتونی با خیال راحت بلاگی.
باور بفرمایید برای رعایت حال دوستان ایران نشین و محدودیت اینترنت وطنی نمیخواستم این تیکه اینترنت پرسرعت رو بگم فقط خواستم بگم چقدر خوش به حالم شد.

11.انگار مریضی روحیه طنز رو هم با خودش برده!

12. باور کنید یا نه از اواخر می تا همین امروز ما شاید روی هم پنج روز آفتابی داشتیم و همش داشته عین چی می باریده.
امروز وقتی داشتم از وسط گلهای هایدرنجیا و درخت و برکه و رودخونه دانشگاه رد میشدم احساس میکردم توی یه گلخونه دارم راه میرم بس که شرجی و سبز بود محیط اطراف.
درسته که این منظره ها عین تابلو میمونه- به خصوص وقتی دارم میرم دنبال سام روی بزرگترین پل بزرگترین رودخونه شهر و دیدن اون پهنای سبز بی انتها که یه طرفش به یه کوه مه گرفته با قصر قله اش وصل میشه و یه طرفش میره به افق غرب- اما دلم برای خورشید هم تنگ شده.
افسردگی گرفتیم بس که هوا گرفته است. بی خود نیست من دیگه اگه ازم بپرسند از چه فصلی خوشت میاد میگم تا کجا باشم.
تا قبل از اومدن به اینجا همیشه بهار قشنگترین فصل بود بعضی وقتها هم زمستون اما از وقتی اومدم اینجا فهمیدم هیچ فصلی به پای زیبایی و دلچسبی پاییز با اون آفتاب و رنگارنگی برگهاش نمیرسه.

13.سنگسار- قتل- جنگ- خشونت به اسم قانون یا مقابل قانون- تجاوز- ازدواج اجباری و ...
برای همین اگه دوست داشتید روی این لینک کلیک کنید.
استمداد از مردم

تاناباتا (七夕)*

امروز، هفتم جولای جشن تاناباتا در ژاپن ه. این جشن که ریشه چینی داره و به star festival هم معروف هست شبی هست که دو ستاره Vega , Altair به نزدیکترین فاصله در طول یک سال از همدیگه قرار میگیرند.

افسانه تاناباتا:
يا آئين عشاق يا جشن ستارگان و مبتني بر يك افسانه‌ي رومانتيك وكهن ِ چيني است. اين افسانه مربوط است به دو عاشق بنام هاي (’ش كو’ج) و ( ِكن جو). (’ش كو’ج) شاهزاده خانمي بود كه پدرش ازاو خواسته بود يك پارچه‌ي زيبا ببافد. بجاي انجام اين كار، شاهزاده خانم،عاشق ِ چوپاني بنام ( ِكن جو) شد. هنگامي كه پادشاه پي برد كه پارچه بافته نشده و دخترش دل درگرو يك آدم معمولي گذاشته است، بخشم آمد و دختر و عاشقش را به آسمان فرستاد. او فرمان داد كه اين دو تنها سالي يكبارمجازند درتاباناتا يكديگر را ببينند. اما هنگامي كه اين دو عاشق بدفرجام تلاش كردند يكديگر را ببينند توفيق نيافتند زيرا نتوانستند از آسمان عبور كنند. مرغان ِعشق دلشان به حال ِآنان سوخت و بال‌هاي خود را بين دو ستاره گستردند و جاده‌ي شيري را بوجود آوردند. از اين راه است كه (’ش كو’ج) و( ِكن جو) قادرند سالي يكباريكديگر را ببينند. دو ستاره‌اي كه با اين جشن مرتبط‌اند (آلتر) و (وگا) نام دارند كه در دو سرِ جاده‌ي شيري قرار دارند.


افسانه تاناباتا در ژاپن:
این افسانه در ژاپن هم تقریبن به همین صورت هست. افسانه ژاپنی ها میگه Orihime -Vega یا پرنسس بافنده دختر شاه آسمان بوده و و وظیفه اش بافندگی بوده که بعد از ازدواج با پرنس چوپان یا Hikoboshi -Altair این وظیفه یادش میره و برای همین پدرش هر دوی اونها رو به دورترین فاصله از هم تبعید میکنه و بهشون اجازه میده فقط یک بار در سال همیدگه رو ببینند.

مراسم تاناباتا:
از چند روز قبل تو همه فروشگاهها یا اماکن عمومی درختهای بامبو و کاغذهای رنگی کوچیک رو میتونید ببینید که مخصوص نوشتن آرزوهاست.
ژاپنی ها باور دارند که در این شب هر آرزویی بکنند برآورده میشه. برای همین آرزوهاشون رو روی این کاغذهای مینویسند و اونها رو از شاخه های بامبو آویزون میکنند و در این شب درختها رو به آب رودخونه میدند و بعد اونها رو آتش میزنند.
معمولن در این شب آتش بازی میکنند و اکثرن هم مثل تمام جشنهای ملی کیمونو می پوشند.
معروفترین فستیوال هم در شهر سندایی برگزار میشه.

شعری هم دارند که مربوط به این شب هست:
Sasa no ha sara-sara     (笹の葉 さらさら)
Nokiba ni yureru (軒端にゆれる  )
Ohoshi-sama kira-kira (お星様 キラキラ)
Kin Gin sunago (金銀砂ご)

The bamboo leaves rustle, rustle,
shaking away in the eaves.
The stars go twinkle, twinkle;
Gold and silver grains of sand.

در حاشیه: دیروز جشن تاناباتا تو مهد سام بود. من هم رو دوتا کاغذ رنگی آرزوهام رو براش نوشتم(البته به فارسی) و به درخت مهدشون آویزون کردیم که امروز به آب رودخونه میدند. سام طبق معمول که برای این مراسم از طرف مهد کادو میگیرند یه بسته فشفشه و یه جعبه بیسکوییت گرفته که میخواهیم امشب با باباش تو بالکن یه آتیش بازی کوچولو براش راه بندازیم و بیسکوییت بخوریم.

*تاناباتا در لغت به معنی هفتمین شب ه و البته بافنده است.
** اگر کسی خواست از این مطلب استفاده یا کپی کنه لطفن قبلش اجازه بگیره. لینک مستقیم مجاز ه.

روز دختران حوا

درسته که اگه یکی زد کشت‌مون دیه‌مون نصف یه آدم حساب میشه،
درسته که با اینکه نه ماه تمام دل و روده و روح و روانمون به فنا میره برای اینکه میخواهیم موجود دیگه ای رو درست کنیم و بعدش یه بیلاخ گنده بهمون نشون میدن و میگن زاییدی که زاییدی حق سرپرستی که هیچ، حق هیچی بچه ات رو نداری و عموی بچه که نه سر پیازه نه ته پیازاز تو حقش بیشتره،
درسته که اگه پدر و مادرمون رو از دست بدیم با اینکه بیشتر هم دلمون بگیره و اصلن تو بودن‌شون هم بیشتر از داداش‌های سبیل کلفتمون بهشون رسیده باشیم و حق فرزندی ادا کرده باشیم و بیشتر هم از مرگ‌شون غصه دار بشیم اما چون ضعیفه ایم نصف اون داداش ها حق ارث داریم،
درسته که باید خودمون رو هفت تا سوراخ قایم کنیم و آفتاب مهتاب نبینت‌مون و دست هیچ اجنبی بهمون نرسه و خوشگلی‌هامون رو پس هزار تا چاغچور بپوشونیم که یه وقت یه بنده خدایی دلش نلرزه و هوس نکنه بیاد سراغمون که اگه بیاد حتمن کرم از خود درخته و بعدش هم دیگه به درد همسری هیچ مرد مسلمونی نمی‌خوریم و باید تا آخر عمر داغ ننگ بکشیم،
درسته که اگه شوهره معتاد و دیوانه و بی‌کار... بود حق نداریم ازش جدا بشیم و باید تو هر شرایطی ازش تمکین کنیم،
درسته که اگه درس هم خوندیم و سری تو سرها در آوردیم و دانشمند هم شدیم باز هم شهادتمون نصف یه مرد بی‌سواد به حساب میاد،
درسته که اصلن زن رو چه به قضاوت که این فقط کار مردونه است،
درسته که پدر و برادر و عمو و مردهای هفت پشت غریبه‌مون حق دارند در مورد‌مون تصمیم بگیرند،
درسته که خیلی از اون آدمهای با فرهنگ و متمدن‌مون هم باز آخرش به چشم تحقیر و ضعیف بودن بهمون نگاه میکنند و تو هر شرایطی به خودشون اجازه میدند جنسیتمون رو تمسخر کنند،
درسته که...،

درسته که به حکم زن بود و ایرانی بودن و مسلمون بودن هزار و یک جور بهمون ظلم میشه به اسم خدایی که حوا رو هم آفرید،

اما به هر حال امروز روز زن ه.
روزمون مبارک



در حاشیه:آقایون خوب ایرانی میدونند که مخاطب این نوشته نیستند. اینها ظلمهای قانونی هست که داره به دختران حوا میشه و اگه کسی هم دم بر بیاره که بابا ما رو هم خدای شما آفرید، مرعوب شده غرب شناخته میشه!

سی‌بلِ دو وجهی

گاهی تقابل خودم رو با اون یکی وجهم نمی‌شناسم.
گاهی یعنی وقتایی که کسل و بی حوصله ام از همه دنیا، انگار اون دختر شاد از درون خودش رو نشون میده. هر چقدر هم که من غمگین و افسرده باشم اما اون دختره میاد جلو و طوری کنترل اوضاع رو به دستش میگیره که انگشت به دهان میمونم از این همه نیرویی که داره.

اون دختره که از اول عمر با منه و هچی تو این دنیا غمگینش نمیکنه و از همه چی لذت میبره؛ تو همه موقعیتهایی که از بودن درش عذاب میکشم اوضاع رو با کارها و تصمیمهاش قابل تحمل میکنه. خیلی وقتها سعی میکنم وجودش رو انکار کنم خیلی وقتها بهش محل جولون نمیدم. خیلی وقتها میخوام خودم رو با عقل‌تر و متین‌تر یا حتی افسرده‌تر نشون بدم اما اون نمیذاره. درسته که خیلی وقتها خوابه اما هر وقت که بیدار میشه چنان انرژی داره که جای همه خوابیدن هاش رو میگیره.

درست وقتی به خودم اومدم که کار از کار گذشته بود. خیلی وقت بود که این یکی دختر خوب و متین و غمگین و عاقل تصمیم داشت یه تغییری به ظاهر بده اما عین همیشه درگیر محافظه کاری بود. تا اینکه اون یکی دختره یادش اومد اینجاست که وظیفه اونه سکان رو بدست بگیره و من رو از همه پرده ها بگذرونه.
جلوی آینه سلمونی درست وقتی داشتم به خودم نگاه می کردم و به این فکر میکردم که دیگه اون طراوت دهه بیست یا سی رو ندارم و دیگه رگه‌های بزرگسالی رو میشه تو صورتم دید، یه دفعه دیدمش که داره بهم میخنده. یه خنده همراه با تمسخر که یعنی کار از کار گذشته و دیگه نمیتونی با این حرفها در بری.

شاید هم از همون صبح که بعد از مدتها اون بلوز قرمز تورتوری رو کشیدم بیرون و پوشیدمش بیدار شده بود.

و حالا من اینجا با یه کله که موهاش برخلاف همیشه عمر فرفری ه و یه بلوز به رنگ خون نشستم و دارم سعی میکنم این بی‌تای جدید رو بشناسم.