عکسهایی که امروز گرفتم.(2)

تقدیم به همه اونهایی که با همه سختیهاش، دوست دارند در اوج بشینند.


و این دو تا عکس هم تقدیم به همه اونهایی که رودخونه کم عمق و گل‌آلود از طوفان رو، وقتی کنار عزیزانشون هستند بهترین جای زندگی میدونند.


و دو تا عکس پایین هم تقدیم به همه جفتهای همراه.


و آخریش به پاس دوستیی که میذاره هر کس تو جای خودش و بدون آزار بغل دستیش، در کنار هم قد بکشیم.


در حاشیه: این عکسهای رو امروز صبح تو دانشگاه، تو یه تیکه راه بین پارکینگ تا لب گرفتم.
عین روز برام روشن ه که وقتی با اینجا خداحافظی بکنم دلم برای همین درخت‌ها و برکه و پرنده‌ها و کتابخونه‌ی آجرقرمز دانشگاه، تنگ میشه.

...

1.باورم نمیشه که فقط دو هفته تعطیل بودم . میگن وقتی خوش میگذره زود میگذره اما به من ثابت شده که وقتی خوش میگذره دیر میگذره.

2. یه اعترافی بکنم همین اول.
اون روزی که برادره رفت و من تمام راه برگشت تو قطار خودم رو کنترل کردم که نزنم زیر گریه و آخر سر وقتی سوار ماشین شدیم شوشو از سر تصادف اون آهنگ رو گذاشت که عشق برادره بود و من رو برد به سالهای قبل تو خونه قدیمی و همه خاطرات ده -دوازده سال پیش و چنان بغضم ترکید و تا خونه زر زر اشک ریختم؛ تصمیم گرفتم بیام اینجا و از دلتنگیم بنویسیم اما.
اما یه دفعه به خودم اومدم که این کار یعنی بیشرمی تمام. یعنی اون وقتی که داشت بهم خوش میگذشت یه لحظه هم وقت نکردم بیام بگم آهای من دارم حال میکنم و افسردگی کیلویی چند و غم غربت دیگه چیه اما همین که باز دلم گرفت اولین جایی که یادم اومد اینجا بود.
خلاصه که یه جورایی شرمنده شدم از اینکه اینجا یه وقتایی میشه عین مجلس روضه. اوقات خوب هست خیلی هم هست اما نمیدونم چطوری ه که چند وقتی هست هر وقت دلم میگیره اینجا اولین جایی هست که بهش رو میارم.

3.
Finally,i could make my weblog,wished to begin it from last week ,by begining of my 30 years old, but with a delay because of university vacation. As for first post i put these 2 photos took in Nagoya Aquarium.

I like to write in persian but first i have to install farsi in my OS ,then i'll do it later.



بله همینطور که میتونید حدس بزنید این اولین تجربه من از وبلاگنویسی تو همین روزها در سه سال پیش ه. باورم نمیشه که سه سال گذشت.
یعنی وقتی به آدمی که این عکس رو گرفته نگاه میکنم باورم نمیشه که خودم بودم فقط در سه سال پیش. من عوض شدم انقدر که گاهی برای خودم هم غریبه ام.

4. بیشترین چیزی که برادره رو متعجب میکرد تو این اقامت سه هفته ایش چهره لبخند به لب همه آدمها از کارمند شهرداری و راننده و مغازه دار و عابر رهگذر و...
شاید لازم باشه یاد مردم مون بیاریم که لازم نیست همیشه اخمو و عبوس باشند و فقط زدن یه لبخند میتونه ظاهر گرفته و بداخلاق ایران رو کمی شاد نشون بده.

5. یکی از بهترین لحظات برام رفتن به استخر و آبتنی تو استخرهایی به عمق 20 سانت و آب بازی با سام بود. یعنی در عین حال که چشمم به شوشو و برادره بود که داشتن خودشون رو با هیجان انواع و اقسام تفریحات میکشتند اما اینکه سام رو بذارم توی تیوپ و با هم دور استخر بزنیم و یواش یواش آواز بخونیم یا بریم تو استخر مخصوص کوچولوها و با زدن روی آب غش کنیم از خنده یه دنیا شادی ه جدید بود.

6.ده روز پیش من سی و سه ساله شدم. به همین راحتی و به یه چشم به هم زدنی گذشت.
این تیکه از موزیک Nobody Knows Me از آهنگهای مدونا که شوشو من متوجهش کرد شاید بهترین شرح حال احساس من از سی و سه سالگی باشه.

I've had so many lives

Since I was a child
And I realise
How many times I've died
...


7. این پست رو دیروز شروع کردم و تا شماره قبلی نوشتم اگه از اینجا به بعد لحنش عوض شد مال همین تغییر روحیه از دیروز تا امروزه اگر هم نشد که هیچی!

8.رادیو زمانه برنامه ای به اسم جنگ صدا داره که تو بعضی از قسمتهاش به معرفی وبلاگها می پردازه.
در دوران تعطیلات من قرعه به خانوم حنا هم افتاده بود.
اگه بخوام نظر خودم رو بگم باید بگم بیشتر قسمتهایی که انتخاب کرده بودند مربوط به نوشته های کمتر از یک سال قبل اینجا بود و از قدیمتر ها چیزی گفته نشده بود که برمیگرده به سلیقه مسیول برنامه یا شاید هم به خاطر فیل-تر شدن وبلاگ قبلی من بوده.
در هر حال میخوام بگم من خودم وقتی آرشیو اینجا رو میخونم میبینم خیلی خیلی عوض شدم و این برنامه هم فقط برداشتی از یک سال اخیر خانوم حنا هست و کلش رو شامل نمیشه. این اصلن به معنی خوب یا بد بودن نیست فقط توضیحی هست که دوست داشتم بگم.

این هم لینک صدای برنامه. اگر دوست داشتید نظرتون رودر موردش بهم بگید.

9. این شماره رو خالی میذارم که بعد که رفتم خونه عکس بذارم.
پسر جدی ما در روز تولدش...


10. یکی از چیزهایی که از اول سعی کردم به سام یاد بدم دوستی با طبیعت بود. اینکه تا اینجای کار چقدر موفق بودم رو از رفتار مهربون سام با گلهای خونه که همیشه نازشون میکنه یا صدا کردن با نهایت هیجان انواع و اقسام جک و جونوروهایی که میبینه میشه فهمید.
اما این وسط یه کار اضافه هم برامون درست شده. هر روز صبح بعد از نیم ساعتی که از بیدار شدن سام میگذره با جیغ و داد حالیمون میکنه که وقت آب دادن به گلهاست و خدا نکنه این وسط کسی هوس کنه قبل از بغل کردن سام آب پاش رو دستش بگیره.
مامان که از این جریان اطلاعی نداشت وقتی اولین بار فهمید دلیل این همه گریه و عصبانیت سام چیه وقتی رفت توی بالکن و آب پاش رو برداشت و متوجه شد که سلطان آبدهی گلهای ما ایشون هستند بسیار تعجب کرد.
به خاطر زیاد شدن گل و گیاه خونه تقریبن هر روز صبح با یه دست درد مضاعف از بغل کردن یه آدم 11 کیلویی و آب دادن یه دستی روزمون شروع میشه.
این نشون میده که هر نکته تربیتی مثبت یه بخش منفی هم داره حتمن دیگه.

11.اینکه آدم موقع انتخاب کردن‌هاش محدودیت‌های گزینه ها رو ببینه و گزینه ای رو با کمترین ایراد انتخاب کنه با اینکه انتخابش از روی نکات مثبت گزینه ها باشه، فرقش از زمین تا آسمون ه.
این رو برای این نوشتم که از حالا به فکر انتخاب نوع کار و زندگی بعد از تموم شدن درسم هستم.
با بالا رفتن سن و پیدا کردن نقشهای مادری و همسری انتخاب کردن درست که وسط کار آدم احساس عدم رضایت نکنه خیلی هم راحت نیست.

12.چند وقتی هست همه خوابهام برمیگرده به آدمهای قدیمی. کسی میتونه بگه دلیلش چیه؟

13. یکم میترسم از اینکه این شماره رو بنویسم اما دل رو میزنم به دریا و میگم. فقط امیدوارم به کسی برنخوره و فقط بهش به چشم یه نکته نگاه کنید.
یکی از تکه هایی که تو اکثر نوشته های وبلاگها از ادبی ترین ها تا معمولی و روزمره ترین وبلاگ نویس ها به شدت توی ذوق میزنه و من یکی رو از خوندن اون پست پشیمون میکنه این تیکه است که نویسنده چیزی رو که به نظر خودش جالب بوده میخواد به عنوان جالب ترین نکته بیان کنه و وسط نوشته اش میگه:
"جالب این که" یا "جالبیش اینکه"...
چند وقتی هست که به این تیکه حساسیت دیوانه کننده ای پیدا کردم و هر وقت پستی میخونم که نویسنده وسطش این رو میگه و اتفاقن اون چیزی که نویسنده میگه اصلن هم جالب نیست ( که خب قرار نیست نکات جالب برای همه یکسان باشه) دچار احساسی مثل زگیل زدگی میشم!
میدونم الان خیلی ها میگند وا خب به نظر ما جالب ه و اصلن اگه دوست داری نخون یا شاید بعضی ها هم تو دلشون یه فحشکی بهم بدند اما فقط برای اعصاب ضعیف خودم نیست که میگم باور کنید وقتی همچین چیزی وسط تعریف کردن هاتون مینویسید کل هیجان نوشته تون رو از بین میبرید.
به طور قطع من هم تو نوشته های قدیمم از این تکه استفاده میکردم اما الان مدت زیادی هست که از خوندنش نه تنفر اما حس بدی بهم دست میده. این هم پیش دستی برای اونهایی که میخواستند برند تو آرشیوم بگردند و نمونه نشونم بدند!

...

1. ممنون از همه کامنتهای پست قبل. گاهی وقتی زیاد بهم محبت میشه احساس غرور خوبی میکنم که حتمن آدم خوبی هستم که این همه مهربونی می بینم. دلتون همیشه شاد.

2. خوش میگذره در کنار مامان و دادار( مخفف دایی نادر اختراع سام) بودن. شبها تو بالکن چاق کردن قلیونی که هدیه برادره است و ما اصلن یه سال ه باز هم نکرده بودیم و کنار بساط شام و خوارکی های رنگ و وارنگ نشستن و بی فکر به بیدار شدن صبح فردا شب‌بیداری کردن و گپ زدن و خوردن و نوشیدن، از اون تفریحاتی هست که خیلی وقته فراموشش کرده بودم.

3.چقدر خوبه کسی از پوست وگوشتت رو کنارت داشته باشی.
چی این رابطه خواهر و برادری داره که این همه دلگرمت میکنه و انقدر بهت احساس ریشه قوی و محکم داشتن میده. انگار پشتت به کوه باشه.

4. هرچی بیشتر حرف می‌زنیم بیشتر از برگشتن به ایران می‌ترسم و این گزینه برام کمرنگ تر میشه.
شاید باید از الان رنگ دلتنگی‌هام رو عوض کنیم و دیگه به روزی که بخوام بیام امیدی نداشته باشیم و به جاش به ساختن فردای بهتری تو هرجایی غیر از این خاک دوست‌داشتنی اما بی‌بنیاد فکر کنیم.
ما که کودکی و جوونی‌مون و بهترین سالهای عمرمون به درگیریها و مشکلات احمقانه‌ای که دیگرانی برامون نقش زدند گذشت، بذار پسرمون خونه امن و راحت‌تری داشته باشه. همون فکری که همه ایرانی های خارج از وطنی که تا حالا دیدم می‌کردند و من همیشه مونده بودم پس تکلیف خاک و ریشه چی میشه اما شاید باید ریشه‌های تازه درست کرد.

5.شنبه که بیاد و بره من آزاد میشم از این ترم و اون وقت تعطیلات واقعی شروع میشه. با توجه به حضور برادره و راحتی خیال از بودن سام با مامان به قول معروف میخوایم بترکونیم!

6. یه سری لینک دوستان رو میخوام بذارم اما وقت نمیشه. در اولین فرصت...

7.بین همه نوستالژی‌ها یه دفعه دچارنوستالژی روزهای خوب قدیم شدم با صدای اروس رامازوتی، وقتی اعلی حضرت یاد ایام شباب و روزگار دوستیهای بی‌غل‌وغش و خوشی‌های بی‌پایان می‌ندازه آدم رو.
این جمله رو نوشتم یاد High hopes پینک فلوید هم افتادم.
یادش به خیر همیشه نامبروان من بود با اون حس خوب نوستال گونه اش هرچند هیچ وقت تجربه‌ی این حس رو نداشتم. اما حالا با همه وجود حسش میکنم همه غم پایان روزگار خوش گذشته رو.

8.یه اعتراف بکنم که خیلی وقتها وسوسه میشم از پشت این وبلاگ بیام بیرون و عکس خودم رو بذارم گوشه این خونه تا اونهایی که من رو ندیدند ولی لحظه‌هام رو باهام زندگی کردند با یه تصویر جایگزین؛ از اونجا به بعد با تصور واقعی ببینندم. اما حیف که از چشمان ناپاک و بی درو‌پیکری اینجا حذر میکنم.

9.بلاگرهایی رو که جواب کامنت‌هاشون رو میدند ستایش میکنم اما به خودم که میرسه با اینکه فکر میکنم چقدر خوندن یه جواب کوتاه لذت بخش ه همیشه یا وقت ندارم یا انقدر دیر میشه که فکر میکنم دیگه از زمانش گذشته.

10.امروز قراره طوفان بشه و فعلن هنوز نیومده دو تا از گلدونهای نازنینم رو باد انداخت پایین و خراب کرد.

11.پس فردا اول وقت پرزنتیشن آخرترم دارم و من هنوز یه اسلاید هم آماده نکردم ولی دارم با جدیت این پست رو به آخر می‌رسونم.
دقت کردم همیشه این شماره یازده برمیگرده به نوشتن خود پست!چرا مگه؟

12.تولد خوبی داشتیم. به من که به عنوان مادر متولد خیلی خوش گذشت.

13.پشه. این موجود بی ریختِ بد صدای زشت و بد سابقه با اون نیش‌های زهرآگین ش.
البته چند روزی هست که من و سام رو سه طلاقه کردند و چسبیدند به خون تازه‌ی برادره.