Virus

خودم رو نگه میدارم. سعی میکنم مقاوم باشم سعی میکنم همونجوری که همیشه از یه مادر خوب انتظار داشتم رفتار کنم. سرسخت، جدی نه کسی که با بادی میشکنه اما دیدن جای انگشتهای کوچولوش که احتمالن از همون روز باقی مونده همه مقاومتم رو میگیره.
به خودم میگم حتمن بازیش روی میز نیمه مونده به امید برگشتن و تموم کردنش.
به عکس روی مونتیور نگاه میکنم و یاد صبح روزی که هنوز اون ویروس لعنتی خودش رو نشون نداده بود میفتم که چقدر شاد بود و چقدر خوش گذشت.
حالا پسرمون بی حال با لپهای آب رفته و یه صورت کوچولو شده روی تخت بیمارستان خوابیده و درحالی که بابایی ش دارهع سعی میکنه ماسک اکسیژنش رو روی بینیش نگه داره. من هم سرگردون اومدم خونه تا کمبود وسایل رو جمع کنم و باز راهی بیمارستان بشم.
منی که با دیدن ضعف یه بچه یا حتی دیدن یه سرم به دست یه بچه تا ساعتها برای مظلومیتش گریه میکردم حالا انقدر مقاوم شدم که وقتی پسرم از اون همه لوله و سیم و سرمی که بهش وصله کلافه میشه و گریه میکنه آروم بغلش میکنم تا شاید بتونه کمی بیشتر بخوابه.
میدونم تنها چیزی که سرپا نگهم میداره دیدن مریضهای کوچولویی هست که تو همون بخش اطفال بیمارستان بستری هستند و دیدن نگاه بی نور والدینشون ه که میدونند امیدی به بهبودی نیست.
باز هم خوشحالم که این دوره که بگذره باز سر و صدای پسرک همه خونه رو پر میکنه فقط باید تا اون موقع خودم رو نبازم.

کامنت دونی رو بستم چون حوصله ی جولون آدمهای مریض رو ندارم.

روز آدم‌ها

امروز روز دیدن آدمهاست.
صبح اول وقت تو اتاق کپی دیدن یکی از استادها و منشیش که خیلی وقت ه ندیدمشون و خوش و بش کردن باهاشون.

در کریدور اتاق استادها برمیخورم به یکی از خونگرمترین پسر از همگروهی های قدیمی که با همکارهای جدیدش اومدند بازدید لب. این شی‌باتا از معدود ژاپنی‌هایی هست که هر وقت دانشگاه بود تا مدتها با هم حرف میزدیم و اصولن حرفی برای گفتن به هم‌دیگه داشتیم.

و بعد از ظهر با یکی از کاردرست ترین بلاگرهای ایرانی و شوهرش قرار دارم. و این اولین باری هست که یکی از بلاگرها به شهر ما میاد که باعث شده حسابی هیجان زده باشم.

پ.ن: شوشو زنگ میزنه و میگه ساعت1 وقت عمل سرپایی چشم گرفته. اینجا باید بگم اوه مای گاد یا یا خدا مگه میشه به این سرعت؟ صبح بری و عصرش وقت بهت بدند؟ قابل توجه اینکه شوهر ما دو هفته به علت درد سیاتیک استراحت مطلق ه و بستری در خونه.

پ.ن دوم: هنوز رگه های فمینیستی من فعال ه و هنوز دردم میگیره از شنیدن و خوندن هر چند که به خاطر اینکه احساس میکنم از این راه دور هیچ کار مفیدی انجام نمیتونم بدم و خودم رو کشیدم کنار اما دلیل نمیشه بعضی وقتها دچارش نشم.
اگه براتون مهم ه این رو بخونید. نخواستید هم ولش کنید برید یه جای دیگه.

این ها همون چیزهایی هست که گاهی سانسورشون میکنم. حقیقتی که سعی در انکارش دارم.

...

1.--------------------------------------------------
----------------------------------------------------
----------------------------------
-------------------------------------------...

2.اینها حرفهایی هست که از ترس چشمهای نامحرم دچار خودسانسوری شدند.

3.جایی در کارتون راتوتویی میگه "حتی اگه ما نخواهیم حقیتی رو باور کنیم باز هم حقیقت ه." (نقل به مضمون) و من فکر میکنم به همه‌ی اون حقایقی که تو زندگیم انکارشون کردم اما هیچ وقت عوض نشدند.

4. پیش نوشت: این بند فقط برخواسته از یک شک هست در روایات تاریخی و قصد توهین به باور هیچ گروهی رو نداره.
با اینکه این موضوع بیات شده اما اگه این یکی رو هم نگم حناق میگیرم. فیلم سیصد رو دیدم. از نظر تکنیکی و البته داستان بسیار فیلم ضعیفی هست و اصلن فکر کنم اگه ایرانی ها این همه شلوغش نکرده بودند به این معروفیت نمیرسید بس که پیش پا افتاده است.
اما فکری که تمام مدت فیلم ذهنم درگیرش بود مقایسه دفاعیات فیلم از حماسه‌ی سربازان و منفور نشون دادن پرشین ها و همون نگاه و همون حرفها در مورد حماسه‌ی عاشورا.
لشکری با نیروی کمتر برای دفاع از ناموس و غیرتش دست به ایستادگی در مقابل لشکر قویتر میزنه و در کمال شجاعت شکست میخوره. طرفداران اون گروه از این داستان یهک حماسه تاریخی میسازه و به طبع لشکر قوی تر و پیروز رو به همه‌ی صفات ظالمانه و وحشیانه آراسته میکنه تا بتونه بر حق بودن خودش رو نشون بده.
فقط نفهمیدم دلیل این همه رگ گردنی شدن هم وطنان با توجه به اینکه خودشون هم همین کار رو در مورد لشکر مقابل امام حسین میکنند چی بود؟

5. فکر کنم با بند قبلی فیلتر بشم بره پی کارش.

6. برای بار اول با سام برخورد جدی کردم بابت کار بدی که میکرد یعنی سرک کشیدن به سطل آشغال و منتقل کردن وسایل خونه به اون تو و در آوردن آشغالهای جذاب ازش!
با اینکه شوشو میگه هیچ وقت باهاش قهر نکن تا قهر کردن رو یاد نگیره اما فکر کردم وقتی کار بدی میکنه، باید یاد بگیره به روش خودش ابراز پشیمونی کنه.
آخر شب هی رفت و اومد و هی بهم نگاه کرد تا اینکه یکی از ماشینهاش رو آوورد داد دستم و پشتش به لبخند و کوتاه اومدن من و بعدش خوابیدن تو بغلم و بوسیدن و بوییدنش تا سنگین شدن خوابش. صبح برای اولین بار بی‌هیچ درخواستی از طرف من یه بوسه نثارم کرد و همه درگیریمون ختم به خیر شد.

7. همه ی بداخلاقی های این چند روزه ام برمیگرده به یادآوردن خاطراتی تلخ از گذشته که بدون اطلاع من در ناخودآگاهم بیدار شدند. و من وقتی این رو میفهمم که با یه جرقه برمیگردم به گذشته.
و تازه حالا میفهمم که چرا وقتی کسی بیمار میشه من با اینکه عمیقن متاثرم اما به طرز غیرقابل باوری بد اخلاق میشم و همه‌ی حرصم از گذشته رو سر بیمار بی نوا پیاده میکنم به جای مراقبت یا حداقل همدردی کردن.

8. کلمات رو برای بیان احساسات مادرانه ام گم کردم.

9. از خاطرات خوب سفر ایران یکیش هم دیدن دکتر ارضی در یکی از بلور و کریستال فروشی های شریعتی بود.ـ دیدن یه آدم در مکانی کاملن بی ربط.
تو زندگی هر کسی آدمهای زیادی میاند و میرند. بعضی ها با اینکه مدت بودنشون با تو کم هست اما به یاد موندنی میشند به خاطر وجود و حضور خودشون یا تاثیری که در زندگیت دارند.
دکترارضی تنها استاد دروان لیسانس م هست که همیشه از دانش و تسلطش به تدریس مبحث سختی مثل حالت جامد گفتم و هنوز هم معتقدم شاید تنها استاد فیزیک باشه که تا این حد دوست داشتنی، جدی و برازنده استادی ه. و چی بهتر از این که به طور غیر منتظره دیدم ش.
بعد هم اسمش رو توی این لینک( از طریق صبحانه) دیدم که نوشته رییس انجمن فیزیک ایران هم هست.

10. ----------------------------------------------
-------------
باز هم سانسور شده!

11.سانسور یازدهم.

12. سانسور دوازدهم.

13.برداشتن قدم اول که نحس نیست اما سخت ترین قسمت کاره.

یه توضیح اضطراری

هیچی بدتر از اینکه آدم حرفش رو چپکی بزنه نیست. من تو پست قبل میخواستم بگم عاشق اسمم اون هم وقتی جدا نوشته میشه هستم که قاطی پاتی شد و باعث سو تفاهم البته از نوع خوبش!
چون همونجور که گفتم من اصلن اعصاب ندارم ببینم اسمم رو سر هم نوشتند اینجا باز اعلام میکنم که من بی‌تا هستم نه بیتا. خوشبختم!

گفتم که تو این مورد دچار خودشیفتگی هستم!

...

1.وبلاگ نوشتن درست وقتی استاد بالای سرت ایستاده و داره حرف میزنه هم عالمی داره.
تو این شرایط دلم برای همه‌ی مخفیکاری‌های دوران نوجوانی و اون همه هیجان و ترس و دلهره‌ای که داشتیم تنگ شد.
تین ایجرهای اینجا کلی خرج میکنند تا مثلن یه رولر کاستر سوار بشند یا یه امیوزمنت پارک برند، اونوقت ما اونموقع تو اون کشور این همه هیجان رو بی هیچ هزینه ای داشتیم و باز هم ناشکری میکردیم! اون هم چه طیفی از هیجان از موشکبارون وقتیایی که تو مدرسه دور از خانواده بودیم بگیر تا هیجان قایم کردن نوار موسیقی و عکس خانوادگی از دید ناظمهای بدتراز سربازان ارتش نازی تا هیجان چند دقیقه حرف زدن با پسر همسایه دور از چشم هزار تا گانگستر محل تا هیجان مهمونی رفتن و در امان موندن از حمله‌ی پلیس.
حالا که نگاه میکنم میبینم چقدر مضحک و دردآور بوده زندگیمون همه جوره.

2.صبح بیایی و هر جا سر میزنی موسیقی باشه اون هم سنتی و برای اولین بار تو این پنج سال و خورده‌ای دچار اون اشکهای تا پشت چشم اومده نشی و یه جورایی فقط لذت ببری چیزی هست که فقط بعد تجربه‌ی این سفر میشد بهش برسم.
کم کم دارم از ترس ناشی از درک واقعیت دور میشم و به جاش یه حس خوب آزاد بودن از تعلقات گذشته پیدا میکنم.

3.اون صورت کوچولو که اومد پشت شیشه و با یه لبخند بدرقه‌ام کرد و اون تکون دستهای کوچولو به نشانه‌ی خداحافظی و اون نگاه آخر یعنی "منتظرتم تا عصر بیایی دنبالم" و پشت کردن و رفتنش دنبال بازی با دوستاش، برای همه امروزم کافی بود که تا خود عصر بی قرارم کنه.


4.همیشه فکر میکنم به خاطر تاخیری که از دنیای کتاب ایران دارم نوشتن از کتابهایی که دارم میخونم رو لوث میکنه. باید یه کتابی خیلی بهم بچسبه تا ازش اینجا بنویسم. اما شاید برای دل خودم و آینده هم که شده تا بعدن ببینم نظرم موقع خوندن هر کتاب تو زمان خودش چی بوده اینجا ازشون بنویسم. کی میدونه شاید نوشته‌های منِ خواننده‌ی عادی به درد یه خواننده‌ي عادی دیگه خورد.
سهم من نوشته پرینوش صنیعی از اون رمانهای ساده و روون که ماجراهای زنی ازنسل قبل از ما رو میگه تو زمان خودش که با همه‌ی تکراری بودنش اما انقدر آشناست که انگار داری به حرفهای فامیلی- دوستی از این نسل گوش میدی.

5. گفته بودم که هر وقت مینویسم شاید حضورم کمتر بشه درست برعکسش اتفاق میفته.

6. این آخر هفته پرفیوم و اسپایدر من 3 رو دیدم.( چه تناقضی!)
اولی حرف نداشت ایده آل من از سینما. یعنی یکی از به یادموندنی‌ترین فیلمهاست بس که نو و جدیده قصه اش و البته من عاشق موسیقی و صحنه‌هاش شدم. فقط در تمام طول فیلم افسوس خوردم از اینکه هنوز عنصر بو مثل صدا به فیلمها اضافه نشده. والا چه معجزه‌ای میشد سینما و به خصوص این فیلم.
دومی هم انقدر شناخته شده هست که نیازی به نوشتن من نداره ( بسیار پیش پا افتاده اما یادآور قهرمانهای کودکی). فقط من نمیدونم چرا لجم گرفت از دیدن روی اهریمنی چهره اسپایدر من با گریم موی مشکی و تیپیک شرقی چهره اش. امیدوارم که من اشتباه بکنم و ربطی به این نداره که سینمای هالیوود هم مثل تلویزیون ایران اصرار به القاء بد و خوب به یه تیپ خاص داره.
همه‌ی مردان شاه هم فیلم سوم بود که با اون همه انرژی که سام ازم آخر هفته‌ها میگیره و مریضی‌ش هم مزید بر علت شده بود، نشد که ببینم. از خواننده‌های اینجا که این فیلم رو دیدن کسی هست به من بگه ارزش داره یه شب دیگه نگهش دارم یا اینکه چنگی به دل نمیزنه و بذارم برای یه وقت دیگه؟

7. آخر مشنگ بازی‌ ه که من تو این فصل و با این منظره‌های بی‌نظیری که همه جا هست و هر دلی رو میلرزونه از زیبایی پاییز؛ یه دوربین ناقابل به اون ششصد کیلویی که همیشه همراهم دارم اضافه نمی‌کنم.
من که میگم خدایی که پاییز رو آفرید حتمن خدای عاشق‌پیشه‌ای بوده اون هم نه یه عشق معمولی بلکه از اون عشقهای ابدی و اساطیری والا این همه زیبایی کار همون خدایی نیست که بقیه فصل‌ها رو هم آفرید.
شاید اینجا بیشتر از خدایانم بنویسم.

8.احساس سبکی خوبی دارم بعد از بریده شدن یا در حال بریده شدن از رشته‌های تعلقم به گذشته.( میدونم تکراری ه اما حال و روز این روزهای من ه). هر چند وقتی دچار بی حوصلگی میشم دیگه نمیدونم چی میخوام که حالم رو بهتر کنه.
باید تجربه‌هام رو نوشون کنم. هنوز خیلی چیزها از زندگی هست که ندیدم.

9. سه تا پسرهای گروه الان یک ساعتی هست کنار من ایستادند و دارند عکس‌های نمایشگاه ماشین و موتور توکیو رو که خودشون گرفتند با دقت تمام تجزیه تحلیل می‌کنند. البته الان یه هفته‌ای هست که بعد از سفر گروهی‌شون به اونجا این وضع اعضای گروهمون ه.
من به خودم میگم وسط اینها چه میکنم. آیا اگه از اول خودشناسی رو بهم (-مون) یاد میدادند من هم قاطی عده‌ای که باهاشون شباهت بیشتری دارم نبودم. آیا از کاری که میکنم، درسی که میخونم، راضی تر نبودم و من هم مثل اینها با همین هیجان با دوستان و همکارهام مشغول بررسی موضوعی نبودم؟
یعنی روزی کسی جوابگوی اینهمه نیروی و انرژی و زمان از دست رفته‌ی ما هست؟
*عکسها رو میتونید اینجا ببینید.(+++).

10. همیشه از اینکه هم‌نامی رو ببینم ذوق زده میشم.
جلوی نقش رستم مردی دستفروش با پوست سبزه و چشمهای درشت و ابروی کمانی که شیرازی بودنش رو تایید میکرد و میگفت که زرتشتی هم هست با اصرار و البته خوشرویی و حاضر جوابی کلی خرت و پرت شامل سی دی جشنهای 2500 ساله و جاکلیدی و مجسمه های سنگی تخت جمشید بهمون فروخت.
در بین حرفهاش رو به دختر و زنش که در سایه نشسته بودند کرد و دخترش رو صدا کرد "بی‌تا فلان چیزرو بهم بده".
انقدر هیجان انگیز بود دیدن یه بی‌تای کوچک وسط اون دشت که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و باهاش یه عکس نگیرم و یه یادگاری بهش ندم. زیبایی وحشی‌گونه و بکری داشت این بی‌تای کوچیک که ته دلم گفتم چه خوب که هم اسم من ه.
این رو هم بگم که من شیفته‌ی اسمم هستم و همه‌ی اطرافیان‌م این رو میدونند؛ انقدر که شوشو هر وقت آدم جدیدی ازم اسمم رو میپرسه یه لبخند معنی داری میزنه که یعنی میدونم الان داره قند تو دلت آب میشه. دیگه اینکه اصرار هم دارم و اصلن توهین میدونم اگه کسی اسمم رو سر هم ننویسه.
بهترین هدیه پدر و مادرم بوده نامی که تا این حد حس خودشیفتگی نصیبم میکنه.

11. خوبی نوشتن این پستهای سیزده تایی برای من یکیش اینه که وقتی حرفهام کم میاد مجبور میشم چنگ بزنم به لایه های عمیقتر فکریم و اون‌وقت هست که چیزهایی مینوسیم که شاید هیچ وقت غیر از حالت کمبود حرف، ازش نمیگم. البته که این قضیه هم روی خوب داره هم روی بد. خوبش اینه که بهم آگاهی میده از چیزهایی که در ذهنم هست اما خبر ازش ندارم. و بد چون باعث میشه دیگران چیزهایی ازم بشناسند که زیاد هم دوست داشتنی نیست. مثل همون خودشیفتگی بند قبل.

12.من به همین زودی دلم برای مادر و برادر و مادربزرگم تنگ شده. بازچهره هاشون محو شده و فکر میکنم هزار سال ه که ندیدم‌شون.

13.نشستن و وبلاگ نوشتن تو این هوای عالی به جای بیرون رفتن و قدم زدن زیر بارون وقتی کلاه نوت رو میذاری روی سرت شالگردنت رو محکم میبندی دور گردنت و به صدای بارون که به چترت میخوره گوش میدی و به صورت کلیشه ای برگهای زرد و سرخ رو زیر پاهات له میکنی.

...

پیش نوشت:خب من هنوز شهامت نوشتن ازایران رو ندارم. دروغ چرا. میترسم نتونم اونطور که میخوام بنویسم و این وسط فقط حرفهام که میدونم خیلی ها هم میدونند و باورشون دارند، باعث سوتفاهم بشه بدون هیچ قصدی. دوست هم ندارم برای رعایت کردن اعصاب دیگران خودسانسوری کنم.
این چیزهایی هم الان میگم فقط یه شرح مختصر هست از سفر.

1. با بی‌هوشانه‌ترین و خالصانه‌ترین حالت ممکن از مهماندار هواپیما می‌پرسم حالا که دستشویی‌ها جای تعویض پوشک بچه نداره میتونم از نمازخونه استفاده کنم؟
چنان نگاهی بهم میندازه و لبی میگزه که انگار بهش یه توهین غیرقابل‌قبول کردم و میگه خانوم میخوای محل عبادت رو نجس کنی؟
این تعویض پوشک بچه در محلهای عمومی ایران تبدیل به یه معضل میشه. یعنی حتی یک جا توی ایران در بهترین مناطق شهر در جاهایی که معماران عزیز و غیور و با استعداد و ... کشور ساختند و در هیچ ‌کدوم از مکانهای دولتی پیدا نمیشه که یه جای تعویض بچه داشته باشه.
شاید همش تقصیر این ژاپنی‌های لوس باشه که اصولن بچه ها رو هم قاطی آدم وعضوی از جامعه حساب میکنند و در مکان های عمومی برای راحتی اونها لوازمی رو که نیاز هست تعبیه کردند.
این قضیه همینطور ادامه پیدا میکنه و کم کم آدم میفهمه که اگه کسی معلولیت یا مشکل جسمی داشته باشه تقریبن بودن در محیط خارج از خونه براش غیر ممکن یا خیلی سخت میشه.
یعنی همه یا تو ایران سالم بزرگ و با توانایی کامل هستند یا باید از کل جامعه ندیده و حذف بشند.

2.گیج از شوشو میپرسم مردم از کجا میارند اینهمه خرج ظواهر زندگی میکنند؟ میگه خیلی ساده است پول نفت.
فکر کنم راست میگه دولت ایران لزومی نمیبینه که از درآمدش برای سرمایه گذاریهای زیربنایی و با سود بلند مدت مثل آموزش یا تبلیغ کتابخوانی هزینه کنه وقتی خود مردم نمیخواند.( اینجا منظورم از مردم، اکثریت هست نه همه)
وقتی مردم اسیر ظواهرند وقتی خود مردم نمیخواند که آینده ای داشته باشند وقتی تا این حد مسخ مصرف‌ند، برای چی حکومت وقتی می‌تونه اینجوری سرشون رو گرم کنه سرمایه‌هاش رو صرف مثلن توسعه کتابخونه‌ها یا ساخت پالایشگاه بکنه؟

3. اگه از من بپرسند میگم شیراز خوشروترین مردم ایران رو داره. یعنی انگار این شیرازی‌ها جایی غیر از ایران زندگی کردند که این همه خوش‌برخوردند. تو همه‌ی سه روزی که اونجا بودیم بین همه‌ی مغازه‌دارها و رهگذران و فامیل و دوست و هتل دار حتی یه آدم عصبی و اخمو ندیدم. انگار آب و هوای خوشش و قرار گرفتن خاک حافظ و سعدی و مقبره گذشتگان دور باعث شده مردم این شهر این همه دوست‌داشتنی بشند.
از خوش شانسی‌های سفر بود که درست روز بزرگداشت حافظ بسر تربتش باشیم و لذت ببریم از موسیقی و شعر و هوای عالی.
در ضمن این باغهای اطراف شیراز با اون عروسی‌های مجللی که توش برگزار میشه آدم رو یاد بهشت و البته هالیوود مینداخت.

درویشی بر سر مزار حافظ نماز میخونه

4.درست وقتی رسیدیم اصفهان شوشو بهم گفت من دلم میخواد همین حالا یه لهجه اصفهانی اوریجینال بشنوم. ما هم یه پیرزن ترگل ورگل رو که گوشه یه ماشین لم داده بود نشونش دادیم و گفتیم اگه از این مادر آدرس بپرسی احتمالن یه دونه از اون ناب‌هاش رو میشنوی.
شاید بدشانسی هم بود که درست بعد از شیراز با اون آب و هوا و مردم بی مثالش، شوشو- که سفر اولش به هر دو تا شهر بود- مردم اصفهان رو برای اولین بار میدید که همگی هم با یه من اخم در حال گذران زندگی بودند.
اما این دلیل نشد که اون قدم زدن کنار زاینده رود بعد از غروب و رفتن و نشستن توی حیاط مهمانسرای عباسی با اون هوای خنکش لذت کمتری رو از شیراز نصیب کنه.
دیدن میدون نقش جهان و اتاق موسیقی هم چنان غروری رو جلوی همسر نصیبم کرد که انگار شیخ بهایی جد بزرگ خودم بوده!

در حاشیه: قاصدک* عزیزم شاید برات عجیب باشه که بگم من پدرت رو دیدم در کنار زاینده رود درست قبل از پل خاجو. نه اینکه خودش باشه اما یه حسی همون جا من رو یاد پدرت انداخت وقتی اون چهار تا مرد پا به سن گذاشته رو دیدم که داشتند به آواز بی‌نظیر یکی از دوستاشون گوش میدادند. نمیدونی چه صدایی داشت و نمیدونی چقدر جات رو اونجا خالی کردم. برام عجیب بود که بین همه آدمهایی که میشناسم یاد تو و پدرت افتادم. اینجوریه که بعضی ها تا این حد حضور دارند در جایی که متعلق بهشون بوده و هست.

5.در اصفهان


6.باز هم در اصفهان
سام با بچه‌ی یکی از مهمانان اونجا دوست شده بود و تمام مدتی که اونجا بودیم رو به بازی باهاش گذروند. من هم که از بقیه فامیل جدا افتاده بودم و هم صحبت همسر یکی از همین جانبازان شدم. وقتی پدر خانواده ازم پرسید که من هم همسرم جانباز شیمیایی هست با شرم خاصی گفتم که ما برای منظور دیگه ای اینجا هستیم. یه جواریی خجالت میکشیدم از دیدن همسرش و خودش و از اون همه دردی که در نگاهشون بود.

7.تهران یه تناقض کامل ه. یه شهر به هم ریخته و بی ریخت و بدبو از دود گازوییل؛ دوست داشتنی و نداشتنی. یه شهر با هزار چهره که میمونی بالاخره دلت براش تنگ میشه یا دوست داری زودتر ازش فرار کنی.
باورم نمیشه که متولد این شهرم و هنوز عاشق همه‌ی خاطراتش.

8.هیجان انگیز ترین قسمت سفر وقتی بود که با جیپ پر پول برای خرید کت برای شوشو به مناسب شرکت در عروسی رفتیم میرداماد و به جای گشت و گذار توی لباس فروشی‌ها سر از معبد قدیمی من شهر کتاب آرین در آوردیم و تا قرون آخر رو آتش زدیم و با لب خندان وخاطر راحت و جیب خالی و دماغ آویزون که حالا جواب مامان‌ها رو چی بدیم اومدیم بیرون. بعد هم این حرکت ارزشی -انقلابی رو جشن گرفتیم و دوتایی رفتیم یه اوزون برون که از عشقش هر دو بی تابیم به بدن زدیم.
باز من دچار همون احساس خوب داشتن کتاب نخونده تو فقسه‌- لباس نپوشیده تو کمد- و بسته شکلات باز نشده تو یخچال هستم و تا وقتی همش رو نخونم( که با هزار برابر شدن تحرکات سام حالاحالاها نخواهد بود) دچار این احساس خوب و شیرین و دوست داشتنی خواهم بود.

9. در همین راستا بالاخره هزار خورشید درخشان اثر خالد حسینی رو دیشب تموم کردم. به همون زیبایی بادبادکباز بود.
یه جای کتاب وقتی رشید به لیلا میگه که طالبان اختیار رو به دست گرفتند و میگه منش اونها همون چیزی هست که خارج از کابل بیشتر مردم افغانستان بهش زندگی میکنند و فکر میکنی افغانستان فقط کابل هست؟، به شدت یاد ایران و تهران و شهرهای بزرگ و مناطق دور افتاده و خودمون افتادم!

10. این دو بارآخر یکی از بهترین قسمتهای سفر برام دیدن دوستان وبلاگی بوده. ممنونم از همگی بابت دیدنتون که نمیدونید چقدر بهم چسبید دیدن آدمهایی که با همه فاصله ای که داریم و اینکه هیچ وقت قبلن همدیگه رو ندیده بودیم اما باهاتون آشناتر از خیلی از آشناهای قدیمی بودم.

11.سام در جریان این یک ماه از یه بچه تبدیل به یه پسر کوچولوی شیطون و پرحرف و زورگو و مهربون شد. چنان تغییر رفتار داده بود که همه رو انگشت به دهان کرده بود که مگه میشه بچه به اون آرومی و ساکتی بشه این بچه پرتحرکی که انگار تا وقتی انرژیش رو تا آخر مصرف نکنه یه لحظه هم دست از حرکت برنداره. به معنای واقعی کلمه از در و دیوار و مبل و کابینت بالا میرفت.
فقط جلوی بچه های یکم بزرگتر تا حدی خودش رو کنترل میکرد و الا که میدونست بزرگترها رام تر از این حرفهاند که کاری بهش داشته باشند.

12. نمیدونم معلوم ه یا نه اما وبلاگ نوشتنم نمیاد. انقدر که حتی به بستن اینجا فکر کردم.
اما میدونم تا بگم دیگه نمیخوام بنویسم باز وسوسه میشم و برمیگردم. شاید، شاید خودخواسته حضورم رو کمرنگ تر کنم.

13.نحس نیست اما ترسناک و نگران کننده است؛ آینده.

Lost

برای نوشتن از همه اون احساسی که بعد از این سفر دارم کلمه کافی نیست شاید فریاد چاره کار باشه.
باید اول همه خودسانسوری ها رو کنار بذارم و بی تعارف بشم.
دلم گرفت از این وطنی که با همه مهمانوازیش اما دیگه دوست داشتنی نیست.
کی فکرش رو میکرد که روزی دلم حتی برای کوههاش هم تنگ نشه. کی فکرش رو میکرد که اینجور احساس غریبگی کنم وسط این همه همزبون. کی فکرش رو میکرد اینجور آواره دنیا بشم با همه عشق به خاک. کی فکرش رو میکرد دیگه خونه خونه نباشه حتی اگه تربت عزیزترین هات باشه و خونه ی مهربونی همخونت و زادگاه همه خاطره هات.
باید وقتی همه شهامتم رو برای شرح این خودکشی جمع کردم بنویسم.