روزهای خاکستری

نبود غم، دلیلی برای وجود شادی نیست.

فاجعه زمانی اتفاق میفته که هر کاری میکنی هیچ ذهنیتی نداشته باشی از مکانهایی که زمانی با شرح جزییات در مغزت وجود داشتند.

پتوس چهارساله‌ دیشب یخ زد. حس رقت انگیزی بود دیدن برگهای سیاه شده‌اش.

از اون بدتر اینه که ندونی با وبلاگ ه چه کنی. بیچاره گردنش از مو نازکتر؛ که هر وقت دل میگیره تنهای چیزی ه که میخواهی بزنی بکشی ش.

تکلیف آدمی که حوصله‌ی هیچ کدوم از این مسخره بازی های زندگی رو نداره چیه؟

روزهای پر از جوونی کجا رفتند وسط این همه کار و خرید و درس و بی‌رابطه‌گی؟

اون تصویر توی آینه هم من نیستم خودتی. من کی این شکلی بودم؟

یک روز مهلت مونده برای تحویل درخواست بازدید از موزه. دلیل تعللش، حس اشمیزاز دیدن مردک ه که نمیشه رفت و ازش امضا گرفت.

مامان ه که بره دل آدم میگیره از جای خالی صداش و از ندیدن ش سر صبحی.

این که همش سیزده بود. حالا گیرم نشد که بشه.

مامان اژدها

قسمت چهارم یا پنجم سیزن دو تو سریال کدبانوهای مستاصل (Desperate housewives) جایی که لینت به خاطر اشتباهی که کرده گریه میکنه و به شوهرش میگه فکر میکنه خطای بزرگی مرتکب شده که باعث مرگ دوست خیالی پسرش شده. میگه فکر میکنه این قضیه تاثیر بدی روی اون بذاره(نقل به مضمون) شوهرش در جواب و برای حمایت بهش میگه من مطمینم وقتی پسر بزرگ بشه شما با صدای بلند به تعریف از این اتفاق میخندید.
این تیکه رو نوشتم برای خانوم شین که بدونه خطا کردن جزیی از مادر بودن یا انسان بودن ه و تا وقتی زخم عمیق در روح فرزندمون باقی نذاره قابل چشم پوشی ه.
----------
به خودم نگاه میکنم و اتفاقات کودکی رو مرور میکنم. یادم میاد به تمام اون دادهایی که مامان میکشید وقتی کار بدی ازم سر میزد یا به حرفهاش گوش نمیکردم. یادم میاد که چقدر از چهره عصبانیش میترسیدم و چقدر ازش حساب می بردم. گاهی حتی وقتی با بچه های دیگه می افتادیم به هم و گیس و گیس‌کشی می‌کردیم و روی اعصاب مامان جفت‌پا میرفتیم یه قهر و تنبیه همراهش میومد که خیلی زجرآور بود.
اما از خیلی وقت پیش ها تمام اینها تبدیل به قصه‌های بامزه برای تعریف کردن و خندیدن شد. و الان کمترین اثر بدی از اون اتفاق‌ها باقی نمونده. همش شده خاطره‌های کودکی کنار بقیه خاطره‌های شیرین.

حالا به تمامی به مامان بابت عصبانی شدن‌هاش و داد کشیدن‌هاش و کنترل از دست دادن هاش حق میدم چون میدونم اون هم صبرش در دوران جوانی حدی داشته و کودکی و شیطنت من گاهی اون حد رو رد میکرده.
این رو نه به خاطر اینکه خودم مادر شدم میفهمم بلکه به این خاطر میفهمم که مامان هم انسان بود با همه‌ی ضعفها و قوتهای یه انسان.
----------
حالا که اینها رو نوشتم یه اعتراف هم بکنم. من هنوز نفهمیدم چرا ما رو مجبور میکردند ظهرهای تابستون بخوابیم. البته این مربوط به زمانی هست که بزرگتر شدیم. مگه ما چقدر وقت برای کودکی داشتیم که چند ساعتش رو در سال به خواب بگذرونیم.
نه این یکی رو به هیچ کدوم از بزرگترها حق نمیدم که زمانهای شیرین بچگیمون رو به زور کوتاه کردند!

...

1.پسر تند تند کلیک میکنه. معلوم ه که عجله داره. من هم . میخوام نتیجه‌ی دو سال کار رو ببینم.
پسر: فایل دیتا رو پیدا نمیکنم. شاید گ اون رو جا به جا کرده باشه.
من: باشه من صبر میکنم تا پیداش کنی.
در دلم خوشحال میشم که فرصتی برای نوشتن پیدا شده.

2.حال و روز خوشی ندارم این روزها. انگار چیزی کم ه که خودم هم نمیدونم چیه. شاید هم میدونم اما ترجیح میدم پس روزمرگی ها و خوشبختی‌هام که پیرو الگوی سعادت مردمان عادی ه، پنهانش کنم.

3.هنوز هم بوی قهوه وسوسه انگیزترین ه.

4.دیروز برای اولین بار تونستم تمام حرفهای سام رو که داشت ماجرای بازیش توی بالکن رو برام تعریف میکرد کامل بفهمم البته با کمک ترجمه های مامان. چقدر خیالم راحتتره که سام با مامان ه.

5.شما ها که توی خونه درس میخونید چه معجونی مصرف میکنید مگه؟

6.و همچنین شماها که به قولهاتون با خودتون وفادارید چی تو کله تون میگذره؟

7.من از این ریشه های نرم و نازکم توی این خاک میترسم. دلم پر پرواز میخواد نه جوانه ی شاخه های جدید.

8. سی و سه. عددی که به هراسم میندازه از یادآوری نرسیدن‌هام. همه‌ی عمرم دویدم و باز انگار عقب م. شاید این حس رسیدن در پیری به دست بیاد شاید هم هیچ وقت. کاش آرزوها سقفی داشت.

9.بعد از سه- چهار سال و بیش از هزار تا عینک امتحان کردن بالاخره اونی که میخواستم رو پیدا کردم فقط یه اشکال داشت. به بودجه ی من نمیخورد. یعنی فکر کردم میشه با اون پول یه سفر چهار روزه رفت گوآم! نه اینکه حالا اونجا رو برم.

10.سطحی بودن هم عالمی داره.

11.چرا من از "دیوانگی در بروکلین" حال نمیکنم؟

12."بیایید بیایید که گلزار دمیده‌ست
بیایید بیایید که دلدار رسیده‌ست"

"معشوق به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا"

تنها نوشته‌ی روی کارت دعوت عروسی ما. دوست داشتم خاطره اش رو یادآوری کنم به خودم.

13. شهر کوچک بی‌هیجان فاقد تمام مظاهر زندگی شلوغ شهری امروزی!

مسلخ

من گاهی خوش‌بین میشم. فقط گاهی که از واقعیت‌ها دور میشم.
یکی از مسببین خوش‌بینی من شاید بلاگرهای فارسی باشند و یکیش هم احتمالن گپ زدن با دوست و فامیل.

از وقتهایی که خوش‌بین میشم و کلی دلم رو به آینده ای زیبا و رویایی خوش میکنم اون وقتهایی هست که وبلاگ مادران ایرانی که هم سن و سالهای خودم هستند رو می‌خونم یا وقت هایی که با دوستان همسن‌م که حالا مادر هستند حرف میزنم.
وقتی که میبینم تمام اونهایی که من میشناسم به هر ترتیبی سعی در افزودن دانش و آگاهی‌شون برای تربیت بچه‌های بهتری دارند ته دلم غنج (؟) میره که شاید نسل بعدی نسلی بهتر از ما و جمعیت حال ایران باشند. دلم خوش میشه که شاید تمام اون تبعیض‌های جنسیتی تموم بشه. دلم خوش میشه که شاید فرزندان آینده‌ی ایران- حالا هر جای این دنیا که باشند- آدمهای نرمال‌تری خواهند بود که از خشونت و تبعیض و افسردگی و هزار بلای دیگه دور باشند.
کار راحتی نیست خودت در جنگ و انقلاب و تبعید و مهاجرت و تحریم و هزار بلا بزرگ شده باشی و سعی کنی مادر و پدر نرمالی برای فرزندت باشی. کار راحتی نیست دنبال دانش نداشته ات بری و سعی کنی اشتباهات قبلی‌ها رو تکرار نکنی. وقت میگیره و انرژی. اما خیلی ها رو دور و بر خودم میبینم که دارند تمام تلاششون رو میکنند.

اما وقتهایی مثل امروز که این عکس رو میبنم همه‌ی اون خوش‌بینی‌هام و تمام اون روزهای رویایی آینده خراب میشه. عین یه قصر شنی که بهش لگد زده باشی.
میمونم چطور مادری، خواهری، نزدیکی میتونه خشونت رو پس گردن کودکش بذاره.


راستش رو بگم از اینکه روزی فرزندم(مون) که حتی یه صحنه کمی خشن در تلویزیون هم براش سانسور میشه، که حتی میمونه قصه شنگول و منگول که توش گرگ بدجنس بچه میخوره و مادره برای نجات بچه‌هاش شکم گرگ پاره میکنه اصلن قابل تعریف برای بچه هست یا نه، که حتی یه نگاه سنگین رو هم به شک میفتم بهش بندازم بعد از یه کار بدش یا... چطور میتونه کنار این بچه که به این راحتی و با اون رضایت با تیزی شمشیر آشنا شده باشه.
میتونید بگید آدم لوسی هستم و بچه ام رو دارم توی زرورق بار میارم. اما با کدوم منطق میشه این عکس رو توجیه‌ش کرد؟ لبخند زن توی تصویر رو که دیگه اصلن نمیفهمم.

پ.ن: قصدم از این نوشته توهین به باور هیچ گروهی نیست. هر کس عقیده ای داره. اما سوالم اینه آیا به حکم مادر- پدری اجازه داریم فرزندمون رو با بی‌رحمانه‌ترین شرایط آشنا کنیم؟مرز اختیارتمون کجاست؟
این کاری که زن توی عکس میکنه اسمش چیه؟ تبرک یا خشونت؟ دین یا خرافه؟
چرا عقب موندیم؟
منبع عکس:بی‌بی‌سی فارسی


千の風になって-sen no kaze ni natte

کشف زیبای این روزهای من:

باد هزار ساله می‌شوم...



私のお墓の前で 泣かないでください
そこに私はいません 眠ってなんかいません
千の風に
千の風になって
あの大きな空を
吹きわたっています

秋には光になって 畑にふりそそぐ
冬はダイヤのように きらめく雪になる
朝は鳥になって あなたを目覚めさせる
夜は星になって あなたを見守る

私のお墓の前で 泣かないでください
そこに私はいません 死んでなんかいません
千の風に
千の風になって
あの大きな空を
吹きわたっています

千の風に
千の風になって
あの大きな空を
吹きわたっています

あの大きな空を
吹きわたっています

Do not stand at my grave and weep
I am not there; I do not sleep.
I am a thousand winds that blow,
I am the diamond glints on snow,
I am the sun on ripened grain,
I am the gentle autumn rain.
When you awaken in the morning's hush
I am the swift uplifting rush
Of quiet birds in circled flight.
I am the soft stars that shine at night.
Do not stand at my grave and cry,
I am not there; I did not die.

گشتم اجرای انگلیسیش رو هم پیدا کردم اما اصلن به زیبایی ِژاپنیش نیست.


----------
*آراگاکی تسوتومو (AragakiTtsutomo) متولد 1952 و خواننده‌ی اصلی این آهنگ نابینای مادرزاد ه. او از پدری مکزیکی- آمریکایی و مادری ژاپنی متولد شده که هر دو در کودکی او را رها میکنند. مادر بزرگ تسوتومو در چهارده سالگی میمیره و اون تنها میشه. روزی به کلیسا میره و در اونجا داستان زندگیش رو برای کشیش اونجا تعریف میکنه . تسوتومو بعد از پایان حکایتش می فهمه که کشیش داره گریه میکنه . کشیش ازش میخواد که به خانواده اون ملحق بشه. تسوتومو زندگی جدیدی رو با این خانواده شروع میکنه . تلاش میکنه تا اون هم کشیش بشه و در ضمن تعلیم آواز میگیره زیر نظر یه استاد ایتالیایی.
قطعه ای داره به نام مزارع نیشکر (satoukibi batake)که در وصف سرزمین شمالی (هوکایدو) خونده و در مورد صدای آراگاکی گفته میشه زیبایی هوکایدو رو میشه در این آهنگ و این صدا فهمید.


*منبع: ویکی پدیای ژاپنی و یکی از دوستام.
**برداشت از این مطلب فقط با لینک مستقیم مجاز ه.
***اگر کسی خواست بگه تا آهنگ مزارع نیشکر رو آپلود کنم و براش لینک رو بذارم. این یکی رو هنوز ندارم وقتی گرفتم میذارمش.
****اون آقای خوشتیپ بالایی همین آقای خوش صدای پایینی نیست. من تنها اجرایی که توی اینترنت پیدا کردم از این آهنگ همینی هست که گذاشتم. خواننده‌ی ویدیوی بالا Akigawa Masafumi است.

*سالهای دور از خانه

مهمترین دلیلی که نمیذاره راحت اینجا هرچی میخوام بنویسم در حالی که از حرفهای تلنبار شده ته گلوم مونده و جایی رو هم جز اینجا ندارم و گوشی جز گوش خواننده های اینجا، اینه که همیشه فکر میکنم باید خیلی ادبی و پرمایه بنویسم. شاید کمی جوگیر شدم و از اون خانوم حنای ساده و راحت دور شدم و بالا رفتن ویزیتورهای اینجا در چند ماه پیش(حالا شکر خدا با این بی سروسامونی وبلاگها باز نرمال شده) اینه که احساس نویسنده بودن بهم دست داده!
میدونم خنده داره اما خب احساس ه دیگه بعضی وقتها آدم خودش رو زیاد تحویل میگیره.

یه دلیل دیگه اش هم اینه که فکر میکنم حتمن باید سیزده تایی بنویسم. انگار پرچمدار این حرکتم و باید برای زنده موندنش تلاش کنم. میدونم برای خودم ه که مهم ه و احتمالن دیگران بعدش اصلن بهش فکر هم نمیکنند اما خب گفتم دیگه دلم میخواد خودم رو تحویل بگیرم.

میدونم تمام این دلایل برای دوری از اینجا باز همون مرزها و قالبهایی هست که خودخواسته تعریف شده.

بی اغراق دلم برای راحت بودن و راحت نوشتن اینجا تنگ شده.
برای شکستن این قاب و برگشتن به آرامش از همین حالا اقدام کردم.

*تیتر تزیینی ست.

...

1. تمام تعطیلات به اقامت در هتل مامان گذشت و عجیب هم خوش گذشت و میگذره.

2.ششمین سال زندگی مشترک هم شروع شد. حالا نمیدونم بیشتر دوستش دارم یا بیشتر دوستم ه. نمیدونم زندگیم بدون بودن شوشو بعدش سام میتونست چه شکلی باشه. اصلن نمیخوام بهش فکر کنم که اگه اون موقع تصمیم م به تنها اومدن بود الان تو چه وضعیتی بودم. فقط میدونم بودن هر دوشون به اندازه همه ی اون لحظه هایی که کنارم بودند و تنها نبودم میارزه و اینکه چیزی با ارزشتر از لحظه های زندگی نیست.

2.افکارم درهم ه. آینده مبهم. درگیر پایان این دوره ام در حالی که خیلی وقته اعتقادم رو بهش از دست دادم و دارم با جون کندن به سرانجامش میرسونم. اگه بشه.
شاید زمانی که ایران بودم فانتزیِ وارد شدن به دکترا و کار تحقیقاتی کردن هیجان انگیز بود. پنهان کاری که ندارم حتی پرستیژش اغوا کننده بود. اما حالا هزار جور تغییر کردم. دیگه نه پزش مهم ه نه کار تحقیاتی برام ارضا کننده است. یعنی تازه خودم رو شناختم و فهمیدم چطور کاری با روح و روانم سازگاره.
از طرفی از کار نیمه کردن بدم میاد. از اینکه روزی در آینده به خودم بگم کاش تمومش کرده بودم هم میترسم. دلم نمیخواد به خودم بدهکار بشم.
با فشار زیاد روحی دارم خودم رو میکشم تا کجاش رو خودم هم نمیدونم.

3.قبلن هم گفتم گاهی دختر دیگه ای از درونم بیدار میشه و کنترلم رو به دست میگیره.
امروز دوباره دیدمش درست وقتی توی آینه دستشویی دانشگاه داشتم موهام رو مرتب میکردم دیدمش که از صبح کنترلم رو به دست گرفته.
از صبح درست بعد از تلفن مدرسه برای کنسل کردن کلاسهای امروز بیدار شد.
وقتی دیدم نمیتونم از زیر به دانشگاه اومدن اول وقت در برم اومد و ثابت کرد که حتی وقتی کلی کار دارم و وقتی خودم هم باور دارم که باید کاری رو انجام بدم فقط به خاطر نداشتن تحمل جو اینجا میشه هزار بهانه آورد و به تاخیر انداختش.

4.دلم میخواد واضح تر بگم بیدار شدن اون یکی دختره رو.
صبح از مدرسه تلفن کردند که کلاسهای امروز به هم خورده. خب من زود بیدار شده بودم و همون موقع حاضر و آماده داشتم از خونه میزدم بیرون. وقتی فهمیدم میتونم صبح رو به جاش بیام دانشگاه اونوقت بود که اون یکی بی تا اومدش.
اول بهانه کردم که حالا که وقت دارم سام رو میبرم مهد و با دیدن غمگین شدن مامان و با اینکه میدونستم سام هم موندن توی خونه رو ترجیح میده اما باز هم کار خودم رو کردم. با جمع و جور کردن وسایل و آماده کردن سام و رسوندنش به مهد یک ساعتی وقت تلف شد. بعد تصمیم گرفتم برم برای مامان فیلم بگیرم که حوصله اش سر نره. نیم ساعتی هم اینجوری تلف شد. بعد فکر کردم به جای زنگ زدن به دکتر سام برای وقت واکسن بعدی بهتره برم مطبش. از این سر شهر کوبیدم رفتم اون طرف . بعدش تصمیم گرفتم مدارک ویزای مامان رو برای دفعه بعد آماده کنم اینه که یه سر هم رفتم شهرداری. بعد از دو- سه ساعت وقت تلف کردن اومدم دانشگاه.
نه باز هم زود بود رفتم برای خودم مداد و خودکار خریدم و یه دوری توی فروشگاه دانشگاه زدم.
بعد از همه ی این کارها وقتی سر راه اومدن به لب رفتم که موهام رو مرتب کنم دیدمش که توی آینه داره یه لبخند یه وری بهم میزنه که دیدی وقتی نمیخوای قبول کنی که چیزی آزارت میده و نمیتونی از زیر وظیفه شناسی فرار کنی میام دستت رو میگیرم و نجاتت میدم.
اومدن به دانشگاه با اتفاقی که دیروز آخر وقت افتاد و باز همه ی شور و هیجانم رو از یک روز آزمایش کردن و دیتاهای عالی گرفتن زهر کرد انقدر سخت بود که باز سر و کله اش پیدا شد.
ازش راضیم. از این که هست و با تصمیماتش و اقداماتش وقتایی که برای من سخت میشه نجاتم میده از همهی اون مسولیت ها و مرزها.

5.نیم فاصله گذارم خراب شده. راستی گذار یا گزار؟

6.گاهی به حس دوستانه و حمایتگر شوشو حسودیم میشه. انقدر دیشب داغون بودم که اگه حرفها و دلگرمیهاش نبود میرفت که یه بحران جدید برام شروع بشه.
از اینکه درست به موقع بهم اطمینان و آرامش خاطر میده حس عمیق قدر شناسی دارم. و اینجور مواقع بابت تمام اون وقتایی که اون احتیاج به همین حمایت و حرفهای خوب داشته و من غم و تشویش ش رو به خودم گرفتم و درست کمکش نکردم شرمنده میشم. هرچند خودش چیزی غیر از این میگه اما خودم میدونم که گاهی متوجه نشدم باید به جای به خود گرفتن کمی بیشتر درکش کنم.
چرا همه ی مردهای زندگی من انقدر تودار و درونگرا هستند که من باید به سختی از دردهاشون خبردار بشم.

7. گاهی شک میکنم که آیا من قدر آدمهای زندگیم رو میدونم یا نه قدر محبتهاشون رو به اندازه کافی میدونم یا نه؟
به مادرم به برادرم به همسرم به پسرم به خانواده ی خودم به خانواده ی همسرم و به دوستانم فکر میکنم و میبینم من از معدود آدمهای خوشبختی هستم که همه ی این مجموعه آدم رو کنارم دارم.
بی اغراق همه ی خانواده ام در یک اقدام دسته جمعی همیشه من رو ساپورت کردند با همه ی اشتباهاتم و همه ی بدی ها و خوبیهام قبولم کردند و من رو برای خودم بودن دوست داشتند و هر کدوم بنا به نزدیکیشون کمکم کردند تا نسبت به خودم و دنیای احساس خوبی داشته باشم. فکر میکنم بی اونها من با روحیه ی حساس و کمالگرایی که دارم هیچ وقت نمیتونستم دوام بیارم.
آخه من به اصل "قدر نعمت نعمتت افزون کند" به شدت اعتقاد دارم.

8.فکر کنم تلافی همه ی این مدت ننوشتنم رو در آوردم. شاید هم اون یکی دختره داره باز وقت تلف میکنه تا من به دیروز برنگردم.
هر چی هست خیلی میچسبه.

9. سام پسر بی نظیری شده. البته که من مادرشم و این رو میگم اما گاهی از این همه همراهی و درک متقابلش میمونم. از اینکه پسر شادی ه و بقیه رو هم در شادی خودش سهیم میکنه از اینکه به صورت غریزی بلده دل همه رو به دست بیاره. شاید همه ی بچه ها اینطور باشند و این به خاطر سنشون باشه اما من فقط پسر خودم رو میبینم و بزرگ شدنش و کم کم اجتماعی شدنش برام جالب ه.
هنوز تنها چیزی که اذیتش میکنه دوری طولانی مدت از من ه. که بعد از به هم رسیدن به نحوی اعتراضش رو اعلام میکنه.
میدونم حمل بر خودستایی میشه اما احتیاج دارم اینو بگم تا ته گلوم نمونه. درست ه که من از صبح گذاشتمش و رفتم اما وقتی برگشتم اول بغلش کردم بعد کفشهام رو در آوردم. من که تا لباس بیرونم رو توی کمد مرتب نمیکردم دوش نمیگرفتم و استراحت نمیکردم دست به هیچ کاری نمیزدم بعد از برگشتن تا چند ساعت کاپشن و کلاهم روی صندلی افتاده بود. با همون سر و ضع در حالی که از بغلم پایین نمی اومد براش میگو سرخ کردم و با رقص و آواز و کتابخونی بهش دادم . سرش رو تا اومدن شوشو گرم کردم و بعدش هم اول اون رو حمام کردم و بعد از اینکه دیگه احساس کردم از نبودنم ناراحت نیست تازه یادم اومد به خودم برسم.
با همه ی انرژی مضاعفی که برای بودن بیرون خونه و انجام همه ی مسیولیتها و مادر خوبی اونطور که سام رو شاد و پرانرژی نگه میداره میپردازم و خستگی مطلق آخر شبها اما هنوز نمیتونم سیستم دیگه ای رو تصور کنم که توش به یه مادر تمام وقت تبدیل بشم.

10.حالا هی پز برف رو بدید ما که امسال از پاییز اونطرفتر نرفتیم و به عکسهای برف بسنده کردیم.

11.من یه قرن پیش که نه تقریبن یه سال پیش یه دومین خریدم و همینجوری به امان خدا رهاش کردم. کسی هست کمک کنه راهش بندازیم بلکه از این وضعیت اجاره نشینی راحت بشیم و بریم سر خونه زندگی خودمون. حقوق مادی کمک کننده هم محفوظ ه البته.

12.اگه حتی این یکی رو هم ننویسم باز جیره ام پر شده.

13.Right now I cant stop thinking of my Sensei!