استفاده ابزاری از وبلاگ

یکم.گاز مصرفی ایران چیه؟

دوم.نرم افزاری که بشه باهاش تکه های فیلم رو سرهم کرد و یه فایل ویدیو جدید ساخت. با قابلیت فید یا کات کردن تصویر هرجا لازم شد. پیشنهادی نبود؟

سوم. کسی میتونه یه وکیل مجرب برای مهاجرت به کانادا معرفی کنه؟ اگه کانادایی هم باشه خوبه.

...

1.غیبت استادم رو اینجا زیاد کردم. پشت سرش هم زیاد غر زدم اینه که وقتی هفته‌ی پیش یه کمک خیلی بزرگ بهم کرد فکر کردم بیام اینجا بگم که چقدر در حقش بی‌معرفتی کردم. چیزی که اصلن فکرش رو نمیکردم. یعنی با اون شناختی که ازش داشتم خیلی عجیب و باور نکردنی بود.
آدمها انگار نیروی بالقوه زیادی برای دیو و فرشته بودن دارند! یا شاید هم در میانه‌اند و این منم که باید به خودم دایمن تکرار کنم.

2.حس مطبوع گرم شدن دارم بعد از خوردن یه سوپ تایلندی و روش یه لیوان چای داغ.
احتمالن برای درک بهتر وضعیت مطلوبی که توش هستم لازم میشه بگم که صبح سر کلاس‌ها در آستانه‌ی یخزدگی بودم. امروز به شدت هوا سرد بود و هست و هنوز هم داره برف می باره. صبح توی کلاس‌ها طبق معمول پنجره‌های دو طرف باز بود و به خاطر اشتباه کلاس در روز قبل در مدت همون نیم ساعت استفاده از بخاری تنبیه شده بودند و حق استفاده از بخاری رو نداشتند. اینه که با اینکه سه تا پلیور و دو تا جوراب روی هم پوشیده بودم باز هم احساس میکردم سرما مغز استخوانم رو لمس کرده.
وقتی هم دخترهای کلاس رو نگاه میکردم که با جوراب ساق کوتاه و دامنهای تا روی زانو و با یه دونه اونیفرم و پلیور نشستند پشت میزها بیشتر سردم میشد.

3.کم کم دارم خوردن غذا دور یه میز و گپ زدن‌های همزمان رو به کل فراموش میکنم از بس غذا رو جلوی مونیتور یا در حال دیدن فیلم خوردم. رستوران رفتن آخر هفته ها هم کمکی به این قضیه نمیکنه چون تمام مدت یا سام داره از سروکول‌مون بالا میره یا باید وسط رستوران یکی‌مون دنبالش بدویم و یکی تند تند غذاش رو بخوره تا قبل از اینکه بیرون‌مون کنند خودمون محترمانه اونجا رو ترک کنیم. یا باید چهار چشمی مواظب باشیم قاشقی، نمکدونی، شوت نشه تو کله ی این و اون و زیر دست و پا بشکنه.

4.درست بر حسب اتفاق وقتی فرشید امین داشت میخوند "سبز و سرخ و سفیدم... تو رو به هیچ رنگی نمیدم" رسیدم روی پل و پشت چراغ قرمزی که الان چند ماهی هست دارند خط آهن وسط راهش رو برمیدارند و جاش رو آسفالت و تعمیر میکنند. برف هم داشت میبارید و من مرکز شلوغی شهر بودم. یه لحظه نگاه کردم دیدم همه سر جاهاشون و طبق راهنمای اون چند تا آدمی که یکی یکی ماشینها رو به مسیر درست میرسونن،د دارند میرونند. رفتم تو فکر که جدن دلم برای ایران تنگ شده؟ جدن من با هیچ رنگی عوضش نمیکنم؟ نه فکر کنم اگه همه آدمهایی که دوستشون دارم کنارم بودند و از اینجا هم به اندازه‌ی خیابونهای تهران خاطره داشتم شاید با رنگهای دیگه عوضش میکردم.
برای تکمیل شدن فکرم یه lexus بی نهایت زیبا از جلوم رد شد و همون موقع فهمیدم اگه یه روزی سیستم اجتماع و فرهنگ و حکومت زادگاهم بتونه همچین موجود خوشگلی رو به طور کامل خلق کنه اونوقت با هیچ رنگی عوضش نمیکنم.

5.برای اینکه از مواضعم در بند قبلی پایین نیام، همینجوری که مشغول خوردن سوپ تایلندیم بودم چشمم به خوندن این خبر روشن شد.
اعلام رسمی سهمیه‌بندی جنسیتی در دانشگاه های ایران
این رو هم داشته باشید از پدر عروس:
قانونی که ما اعمال می کنیم ورود هر جنسیت را در برخی رشته های پزشکی و مهندسی و علوم انسانی تضمین می کند و این موضوع در بخشی از رشته ها به نفع دختران و در بعضی دیگر به نفع پسران است.به گفته رئیس سازمان سنجش، با اعمال پذیرش جنسیتی در رشته های ریاضی و فنی که نمره دختران به طور میانگین پائین تر از نمره پسران است به نفع دختران و در رشته های علوم تجربی به دلیل بالاتر بودن نمره دختران به نفع پسران است.
بچه گول میزنند؟

6.من گاهن وقتی حسابی اینجا درب و داغونم ترجیح میدم که دوستانم اینجا رو نخونند و دلم میخواد اون روی غمگین و عصبی و بداخلاقم رو فقط اونهایی که دوستم ندارند ببینند بلکه دلشون کمی هم خنک شد اما دوست ندارم دوستانم رو در بدخلقیهام شریک کنم.

7.خب زمان اغلب وبلاگنویسی من وقتهایی هست که خسته و کوفته توی دانشگاه زمان خوردن غذا یا استراحت پشت مونیتور میشینم و اون وقتها هست که خستگیم به شکل بدخلقی و افسردگی خودش رو اینجا نشون میده.
شاید باید برای هچندمین بار و چندمین نف،ر من هم تکرار کنم که خانوم حنا فقط قسمتی از من ه؛ یه برش نه چندان بزرگ از بی‌تایی که باشم.

8.بالاخره پسر ما هم بعد از یک سال و نیم و وسط من و باباش خوابیدن فهمید باید شبها تو خواب به سمت کی بره و کی رو از جاش پرت کنه بیرون و به کی کاری نداشته باشه و بذاره تا صبح راحت سر جاش بخوابه.

9. آنچه که مردم در هر سنی که باشند در لحظات آشفتگی نیاز دارند، موافقت یا مخالفت نیست. آنان به شخصی نیاز دارند که حال و روز آنان را درک کند و به آنچه آنان از سر میگذرانند پی ببرد.
از کتاب "به بچه ها گفتن از بچه ها شنیدن"
امروز نیم ساعتی زود رسیدم سر کار و یه کم وقت داشتم کتاب بخونم. وقتی به این جمله رسیدم علامت زدم که بیام اینجا بنویسش.

10.اسکار بی هیجانی بود برای آدمی مثل من که هیچ کدوم از فیلمهاش رو ندیده بودم. احساس عقب موندگی فرهنگی- سینمایی میکنم چون نه وقت و موقعیت و سینما رفتن جهان اولی رو دارم نه به بازار کپی ایرانی دسترسی. اینه که همیشه یک سالی عقبم از دیدن فیلمها تا بیاد توی ویدیو کلوپها. که اون وقت هم از آب و تابش افتاده.
خنده دارش اینجاست که بعد از دیدن لیست برنده ها و عکسها رفتم سراغ فیلمهای پارسال ببینم کدوم رو دیدم و کدوم رو نه که خوراک آخر هفته رو تامین کنم.

11.همینجوری به دنبال بند بالایی یاد این ضربالمثل فارسی افتادم که میگه "از اسب افتادیم از اصل که نیفتادیم." ربطش رو خودم هم نمیدونم.

12.گاهن دلم میخواد تبدیل بشم به یه دونه از اون آدمهایی که همچنان که در جریان روزمرگیشون غرق اند یه هدف بزرگ رو برای سالها بعد می پرورونند.
مثل کارمند ساده‌ی اداره ای که هر ماه پس انداز اندکی رو کنار میذاره تا بعد از بازنشستگی بتونه سفر دور دنیاش رو شروع کنه. این یعنی امید به جاودانگی.
اما برای آدمی چون من که در حال جاریه با کمی چاشنی نوستالژی گذشته این مدل زندگی کردن جزو محالات ه.
باید یه روز از این نگاه مه آلودم به آینده بنویسم.

13.کالری‌های اضافه‌ی خوشمزه‌ی اغواگر!

بی‌عنوان

از اینکه باعث سو تفاهم شدم متاسفم. منظورم از تمام شدن تمام کردن نوشتن نبود. اینکه اولش هم نوشتم این همه نوشتن عبث ه به خاطر این بود که اول یه پست طولانی نوشته بودم در مورد جریانی که هنوز برام تموم نشده و نمیتونم نیمه کاره رهاش کنم. بعد که دوباره خوندمش دیدم این همه نوشتن بی خود ه.
پست قبلی مخاطبش خودم بودم. همین.
----------
از کلاس که زدم بیرون تا بیام دانشگاه با یه سر رفتن دم ویدیو کلوپ و عوض کردن فیلمها یک ساعتی شد. عین یک ساعت رو تو این فکر بودم که برم یه چیزی بخرم بخورم بعد هی به خودم گفتم یه سوپ کم کالری توی دانشگاه دارم اینجوری هم تو زمان هم توهزینه صرفه جویی کردم. خوشحال از اینکه تونستم بر هوای نفس و شکم گرسنه پیروز بشم اومدم دانشگاه.
همچین که در گروه رو باز کردم یه بوی غذایی شبیه بوی خونه ی عمو بزرگه وقتهای مهمونی میومد. بوی همون غذاها. میخواستم بزنم زیر گریه که نرفتم یه چیز حسابی بخورم. همون سوپ هم کوفتم شد.
----------
به طرز اعصاب خورد کنی همه چی تکراری به نظر میاد. خصوصیت زندگی ژاپنی ه یا نه نمیدونم اما حتی ذره ای نمیشه خارج از نظم و برنامه ی تعریف شده زندگی کرد. دلم هیجان، مهمونی، سفر، گپ زدن دوستانه و یه کلام زندگی میخواد.
گاهن که به این پنج سال و نیم نگاه میکنم احساس یه آدم ماشینی رو دارم که هیچی از زندگیش نفهمیده.

بازخوانی یک خاطره‌ی تلخ

دو سه ماه بود که اومده بودم ژاپن. درست همین موقع ها پنج سال پیش. امتحان فوق رو تازه داده بودم و سرگرم کلاسهای زبان بودم. همه ی زندگیم شده بود فاصله چند صد متری بین دانشگاه و خوابگاه و یه اتاق نه متری که تنها وسیله ی سرگرم کننده ام یه ضبط بود. یه روزی از روزهای ماه فوریه ناخوشی عجیبی گرفتم که اون موقع هیچی ازش نمیدونستم و بعدها فهمیدم دلیلش چی بوده.
تنهایی توی اتاق نه متریم روی تخت دراز کشیده بودم و از درد به خودم میپیچیدم. دردی که تمام بدنم رو فلج کرده بود. در مایه های درد زایمان اما بی هیچ زایشی.
مطمین بودم که اگه تا صبح زنده بمونم دیگه نمیمیرم. تمام شب رو در فاصله ی دو قدمی، بدنم رو که دیگه جونی براش نمونده بود از تخت به دستشویی میکشوندم. باور کردنی نبود که حتی یک نفر هم نبود که بتونم بهش خبر بدم دارم میمرم. تنهایی مطلق.
دم دمای صبح دیدم دیگه نمیتونم اون وضعیت رو تحمل کنم و برای اینکه هیچ راه دیگه ای به نظرم نمی رسید برای آروم شدن رفتم زیر دوش. دو ساعت و نیمی زیر دوش موندم تا اینکه آب منبع اون طبقه ی خوابگاه سرد شد و مجبور شدم بیام بیرون.
نزدیک ساعت هشت کمی از دردهام کم شد و تونستم چند ساعتی رو بخوابم.
بعدها در جایی خوندم پیش میاد که اگه به داد کسانی که دچار این ناخوشی میشند نرسند میمیرند. اینکه من چطوری اون شب نمردم رو نمیدونم. شاید باید همه این لحظه های پنج سال رو زندگی میکردم. حدود بیست روزی بیماریم طول کشید.
اون روزها بود که تن و روحم اولین زخمهای کاری غربت و تنهایی رو خورد.

در حاشیه: دلم میخواست واضح تر بنویسم. اما این قصه هم مثل خیلی از حرفهام دچار خودسانسوری شده. فقط نوشتنش کمک کرد کمی بارش سبکتر بشه.

تمام شدن

اینهمه نوشتن عبث ه.
من آدم نیمه کاره رها کردن نیستم.
تداوم موضوعات و به نیتجه رسوندن‌شون یا حفظ احساسات ریشه در روح و روان من داره.
اینه که وقتی رابطه ای، حسی، آدمی، جایی، پروژه ای برام تموم شده تمام و کمال تموم شده و جایی برای دوباره تکرار شدن نداره.

برشهایی از زندگی در یک روز معمول(2)

یه نگاه رضایتمند به من و باباش میندازه که هر دو به دستور آقا از روی کاناپه به زمین اومدیم و داریم با جدیت فیلم نگاه میکنیم. یکم صبر میکنه و انگار مطمین میشه بین ما که یه پتو هم رومون انداختیم که گرم بشیم جای مناسبی ه. یه لبخند میزنه و با دست نشون میده که میخواد بیاد وسطمون. بغلش میکنم و میذارمش روی زمین بینمون بشینه. یکم که میگذره و از ادای ما رو در آوردن خسته میشه و احتمالن گرمش هم شده کم کم چشمهاش سنگین شده و خوابش میگیره. دست من رو میذاره زیر صورتش تا زبری فرش اذیتش نکنه و سعی میکنه دراز بکشه همون جا و بخوابه. پدر و مادر بی رحمی هستیم که با دیدن تلاشش برای خوابیدن و شکستش باز هم تا آخر فیلم دست نمیکشیم و میذاریم باز هم سعی کنه.
با تموم شدن فیلم همراه پدرش میره که بخوابه. توی اتاق تاریک بهشون نگاه میکنم که چطور توی دل هم خوابیدند. فکر میکنم حتمن هر دو خوابشون برده. میرم آروم کنارشون دراز میکشم که آخر هفته رو با این آرامش شیرین تموم کنم که دستهای کوچولوش رو از پشتش میاره و دستم رو به صورتش میذاره تا خوابش ببره.
باز مادر میشم برای هزارمین بار.

The only one flower in the world

یکی از زیباترین آهنگهای پاپ ژاپنی که با اینکه خیلی وقت نیست عرضه شده اما تبدیل به یه اثر موندگار شده آهنگی هست که گروه جوان SMAP در سال 2003 بیرون داده.
یادم نمیاد که اولین بار کجا این آهنگ رو شنیدم اما همون موقع با اینکه بیشتر آهنگ رو نمیفهمیدم ازش خوشم اومد و بعدن فهمیدم که این آهنگ یکی از محبوبترین آهنگهای جدید بین ژاپنی هاست.

世界に一つだけの花(Sekai ni hitotsu dake no hana)

(NO.1 にならなくてもいい
もともと特別な Only one)

花屋の店先に並んだ --- hanaya no misesaki ni naranda
いろんな花を見ていた --- iron'na hana wo mite ita
ひとそれぞれ好みはあるけど --- hito sorezore konomi wa aru kedo
どれもみんなきれいだね --- dore mo min'na kirei da ne
この中で誰が一番だなんて --- kono naka de dare ga ichiban da nante
争う事もしないで --- arasou koto mo shinai de
バケツの中誇らしげに --- baketsu no naka hokorashige ni
しゃんと胸を張っている --- shan to mune wo hatte iru

それなのに僕ら人間は --- sore nanoni bokura ningen wa
どうしてこうも比べたがる? --- dooshite koo mo kurabetagaru?
一人一人違うのにその中で --- hitori hitori chigau no ni sono naka de
一番になりたがる? --- ichiban ni naritagaru?

そうさ 僕らは --- soo sa bokura wa
世界に一つだけの花 --- sekai ni hitotsu dake no hana
一人一人違う種を持つ --- hitori hitori chigau tane wo motsu
その花を咲かせることだけに --- sono hana wo sakaseru koto dake ni
一生懸命になればいい --- isshookenmei ni nareba ii

困ったように笑いながら --- Komatta you ni warainagara
ずっと迷ってる人がいる --- Zutto mayotteru hito ga iru
頑張って咲いた花はどれも --- Ganbatte saita hana wa doremo
きれいだから仕方ないね --- Kirei dakara shikata nai ne
やっと店から出てきた --- Yatto mise kara dete kita
その人が抱えていた --- Sono hito ga kakaete ita
色とりどりの花束と --- Irotoridori no hanataba to
うれしそうな横顔 --- Ureshisou na yokogao

名前も知らなかったけれど --- Namae mo shiranakatta keredo
あの日僕に笑顔をくれた --- Ano hi boku ni egao wo kureta
誰も気づかないような場所で --- Daremo ki zukanai you na basho de
咲いてた花のように --- Saiteta hana no you ni

そうさ 僕らも --- Sou sa bokura wa
世界に一つだけの花 --- Sekai ni hitotsu dake no hana
一人一人違う種を持つ --- Hitori hitori chigau tane wo motsu
その花を咲かせることだけに --- Sono hana wo sakaseru koto dake ni
一生懸命になればいい --- Isshoukenmei ni nareba ii

小さい花や大きな花 --- chiisai hana ya ookina hana
一つとして同じものはないから --- hitotsu to shite onaji mono wa nai kara
NO.1 にならなくてもいい --- NO.1 ni naranakute mo ii
もともと特別な Only one --- motomoto tokubetsu na ONLY ONE



این هم ترجمه ی انگلیسی:

I looked at all kinds of flowers
Lined up in front of the flower shop
Each person prefers a different type
But they’re all beautiful
None of them fight
Over who’s the best
They just stand up tall and proud
In their buckets

So how come we people
Want to compare ourselves like this?
Why do we want to be the best
When everybody’s different?

Yes, each of us is
A flower there’s only one of in the whole world
Each of us has their own seeds
So let’s just do our best
To make them grow into flowers

There are people whose smiles are strained
Because they’re completely lost
But it doesn’t matter
Because every flower that’s worked so hard to grow is beautiful
Eventually someone came
Out of the flower shop
Carrying a bunch of flowers in all different colours
His face looked so happy

I didn’t know his name
But he gave me a smile
Like a flower that had bloomed
In a place nobody had noticed

Yes, each of us is
A flower there’s only one of in the whole world
Each of us has their own seeds
So let’s just do our best
To make them grow into flowers

Little flowers and big flowers
Not one is the same as another
You don’t need to be number one
You’re special, the only one of you, to begin with
معتقدم هیچ اثری موندگار نمیشه مگه اینکه ریشه در روح آدمی داشته باشه و و بیانی باشه از افکار و آرزوهای انسان.

...

1.وسط نوشتن کامنت برای آیدا بودم که استاده مچم رو گرفت. اینجا باید شکلک خاکبرسرم شد بذارم.

2.بالاخره این لاست دیدن تا نیمه شب و زود بیدار شدن های شوهره کار خودش رو کرد و امروز خواب موند. برای اینکه زبانم لال یه وقت اصل برابری زن و مرد خدشه دار نشه! من هم کلاسهای صبح رو کنسل کردم و نشستیم دو تایی سنتوری رو دیدیم و به پیشرفت زبانمون کمک مبسوطی کردیم. فقط حیف که قول داده بودم عصر آزمایش کنیم و الا دانشگاه رو هم دو در میکردم. از خدا که پنهون نیست حالا هم دلم شور میزنه یه وقت تنهایی فیلم نبینه یا نره بیرون ساندویچ بخوره.

3.پشت دست چپم عین جذامی ها شده. دکتره گفت اثر سوختگیش میره اما حکایت تا گوساله گاو شود ه.

4.هفته ی دیگه سام دومین تاترش رو اجرا میکنه. نقش یه بیکری من همون نونوای خودمون رو بازی میکنه. قراره ملون پان یا نون با طعم طالبی درست کنه. داره مرتب تمرین هاش رو شرکت میکنه و آوازهاش رو هم میخونه. من هم احساس مادر هنرپیشه بودن بهم دست داده.

5.هرچی اون یکی پسره بد اخلاق و عصبی و عنق بود و وسواسی و ساز مخالف بزن و من رو به سرحد جنون میبرد برای یه کاری که انجام بده این یکی خوش اخلاق و خوش رو و باهوش ه. تازه گیتاریست هم هست و بتوی یه باند مینوازه. گیتارش رو هم آورده گذاشته بغل دم و دستگاهمون و یه وقتهایی هم میزنه.
آره دارم به طرز بی رحمانه ای قضاوتشون میکنم خودم میدونم. عوضش دلم خنک شد.

6. اینکه اکثر کسانی که من میبینم و میخونمشون تنها سرگرمی هاشون شده فیلم و کتاب و شاید موسیقی کمی نگران کننده است. حالا گیرم من وسط درس و کار و مادری و کم پولی و خارج نشینی و بی ارتباطی گیر کردم و چاره ای ندارم اما شماها چی؟ پس تکلیف هیجان در زندگی چی میشه.

7.اینکه مامان بزرگ من هم یه موش با شکم قلنبه(مثل مال خودشون) کادو بگیرند و البته کادو هم بدند یعنی اینکه ولنتاین ایران رو ترکونده و به نسلهای قدیمی هم نفوذ ناجوری پیدا کرده!
البته ما بخیل نیستیم کلی هم از این دور دلمون برای ولنتاینهای ایران قیلی ویلی رفت.

8.جدیدن کل آرزوهای من همگرایی پیدا کرده با داشتن یه خونه بزرگتر با کمی وسایل و البته یه جریان برقی که با زدن یه وسیله ی اضافی نپره و اعصاب من رو که دارم با عجله کار میکنم پاره پاره نکنه. داشتن یه میز آشپزخونه که دورش بشینیم و غذا بخوریم و البته داشتن یه اتاق برای خودمون و داشتن یه میز و صندلی جهت نشستن روش و زدن کرم ضد آفتاب هم دیگه آخر رویای جاه طلبی ه.
خوابیدن روی تخت که دیگه آخر پادشاهیم ه.
اصلن فکر کنم علت تمام قاط زدنهای من همین سیستم زندگی زجر آور ژاپنی ه.

9.من رفتم آزمایش کنم.

10. یه ساعت بعدش. من برگشتم!

11.تمام دوستای سام که با هم بودند راه افتادند و امروز کنار هم بازی میکردند. همشون مامان های همدیگه رو میشناسند. همشون با مامان ها بای بای میکنند. فکر میکنم برای معلمهاشون هم که این جوجه ها رو از روزهای اول دیدند و حالا بزرگ شدنشون رو میبینند و ماه دیگه فارغ التحصیلی شون رو از کلاس جوجه ها به کلاس اردکها باید جالب باشه.

12.وقت امروز تمام شد.

13.مگه میشه وجودی از عنصر آتش از روزهای بادی و صدای زوزه ی باد دلش نگیره؟

به یاد روزهای قدیم

میشه اسمش رو گذاشت نوستالژیِ روزهای بی‌رنگ بچگی‌مون که وسط قحطیِ همه چیز؛ کمی موسیقی، کمی سرگرمی، همه‌ی شادیِ روزمرگی کودکانه‌ی ما بود.
تقدیم به هم نسل‌های خودم که با تمام روح‌شون میفهمند از چی حرف میزنم.



این نه منم

با همه‌ی توانم سعی کردم که نذارم دختره برگرده. این چند روزه عالی بودم. اما تمام تلاش‌هام در یه فلش‌بک وسط دفاع یکی از همشاگردی‌ها از بین رفت.
برگشته نشسته اینجا داره اینها رو می‌نویسه.
حتی نمیدونم سرکوب کردنش کار درستی ه یا نه. شاید هم بهتر باشه بذارم همین جا برای خودش جلون بده. طفلی جای دیگه ای رو که نداره. گیرم قسمتی از من باشه که زیادی چند وقتی عنان همه چی به‌دستش بود؛ دلیل نمیشه که بکشم‌ش.

دلم/ش تنگ ه.