کتمان

خب گاهی هم پیش میاد- یعنی من اینجوری فرض می‌کنم که برای همه پیش میاد هر چقدر هم به روی خودشون نیارند تا کمتر دردم بیاد- که گاهی وقتی برمیگردیم و به قدیم‌تر نگاه میکنیم می‌بینیم انتخابمون بهترین نبوده. گاهن به کل قضیه شک می‌کنیم که اصلن مگه این من بودم که اینجوری بودم.
بعدش این موقع‌ها هی حری می‌خوریم هی به خودمون لعنت می‌فرستیم و آخر سر هی دعا می‌کنیم کسی ما رو تو اون موقع یادش نیاد بلکه خودمون هم فراموش کنیم عاملیت‌مون رو. بعد که از مرحله ی درد گذشتیم و کمی با خودمون رو راست‌تر شدیم می‌بینیم اصلن اون قدیم‌ها کار دیگه‌ای از دستمون برنمیومده.
حالا فقط می‌مونه این مسیله که چه جوری اون آدم‌ه این آدم‌ه شده.


همه ی تمنای من از زندگی در حال حاضر کمی communication ه. حتی اندازه ی یه اپسیلون انقدر که از حالت صفر در بیاد!

از دردودلهای زنی متولد سرزمینی که زن بودن مثل یه باخت همیشگی میمونه.

از اون روزی که خورشید خانوم درخواست عمومی کرد برای نوشتن از لایحه جدید به نام حمایت از خانواده به کام مرد خانواده، هی میخوام بیام بنویسم هی حناق میگیرم. هی فکر میکنم اصلن تصویب این قانون چه فرقی میکنه به حال این مردم. توصیب نشدنش چی؟
مگه همین الان نیست که مردای پولدار( به شرط تمکن مالی) با هر سنی دنبال دختران نوجون که جای دختر خودشون هم هست نمی افتند. مگه به چشم نمیبینیم خیلی ها رو که تا شلوارشون دو تا شد میرن دنبال بعدی ها اجازه ی همسر اول کیلویی چنده؟ اگه این قانون هم تصویب نشه و اصلن از دستور کار مجلس هم خارج بشه با فرهنگ و منش و خلق و خوی رایج مردم مون چه کنیم؟
میشینم فکر میکنم از این بیشتر نمیشد بهمون توهین بشه نمیشد. باید یه کاری کرد باید یه فریادی زد. بعد میبینم حالا که چی آخرش اون چیزی که باید عوض بشه مردم اند. مردم اند که با رفتارهاشون قوانین رو تغییر میدند. درسته که از بالا هم میشه قوانین رو تغییر داد تا باعث تغییر در رفتار جامعه شد اما کی قراره این تغییر رو بده؟ دولت و نماینده هایی که بیشتر از هر زمان دیگه ای بیشتر شبیه توده ی مردم ایران هستند؟اگه مردم نمی خواسنند اصلن هیچ وقت شاهد این همه تحقیر و توهین نبودیم.

من تحقیر و توهین رو اون روزی فهمیدم که نصف برادرم ارث بردم با اینکه تا بودن بابا هیچ فرقی بین ما نبود.
اون وقتی فهمیدم زن بودن و مادر بودن وقتی زاده ی جایی به اسم ایرانی درد داره که مامان برای گرفتن حضانت برادرم باید به عمویی که خودش رو از ما دور کرده بود تا یه وقت مجبور به قبول کمترین مسیولیتی نشه، خواست تا برگه ی اداره ی سرپرستی رو امضا کنه.
اون وقتی درد کشیدم که کارمند سفارت بهم صد تا برگ میده تا شوهرم که نصف من هم برای به دنیا اومدن فرزندمون اذیت نشده امضا کنه و سرم منت میذاره که فقط با اجازه رسمی اون میتونید برای بچه تون شناسنامه و پاسپورت بگیرید.
اون موقعی فهمیدم که زن بودن اینقدر تو جامعه ای مثل ایران بی ارزشه که پلیس فرودگاه بهم گفت تا امضا پدر برای خروج فرزند توی پاسپورتت نباشه من باور نمیکنم که تو حتی مادرش باشی و بعید نیست بچه رو دزدیده باشی.

همه ی اینها تحقییری هست که قانونن به من و همه ی زنهای ایرانی به تناسب کارشون شده. اما با همه این دردها باور دارم که هیچ تحقیری بدتر از اونی نیست که توی خانه و خانواده زنی بابات جنسیتش میکشه. همونی که از فرهنگ و منش عقب مونده میاد ودرست شدنش با اینکه با تغییر قانون به شکل مترقی ترش ممکنه اما بیشتر نیاز به فرهنگ سازی و اطلاع رسانی داره و با این وضعیت بی سامان ایران که روز به روز هم بدتر میشه از اصلاحش نا امیدم.

نوزده مرداد سال پنجاه و سه

برای خیلی ها اتفاقی نیفتاد. اصلن تعداد اون آدمهایی که این روز براشون خبری خوب و بد بود انقدر کم ه که میشه از کل هستی نادیده شون گرفت.
اما برای من افتاد. یعنی راستش بزرگترین اتفاق زندگیم بود. به دنیا اومدم.

در حاشیه: صاحب این وبلاگ که خودش رو وسط نقشهاش گم کرده در تنها روزی که شش دانگ مال خودش ه- و شاید مال تعداد کمی آدم دیگه- به خودش قول میده دیگه نذاره اینجوری حناق بگیره.

شیون

یک.
در آستانهِ ورور به 35 سالگیم. شاید در اوج زنانگی.

دو.
امشب جدا از پدر وپسر خوابیدم. شایدچون خودم رو هم به سختی تحمل میکنم. به خودم حق دادم یه شب رو دور از اونها باشم حتی اگه فاصله بشه از اینجا تا دو قدم اونطرفتر.

سه.
بودن پسر این خوبی رو داره که اعتماد به نفسم رو زیاد میکنه. شاید بودنش خوبه که وقتای به پوچی رسیدن دلیلی زنده برای زنده موندن و لبخند زدن و فراموش کردن و فریاد نزدن و نبریدن میده.

چهار.
این اژدهای ماده ی هزار سر که درونم تنوره میکشه شاید هزار سر از هزاران زنی باشه که تکه هاشون رو در من جا گذاشتند. مادر و مادربزرگها. عمه ها و خاله ه. دختران همسایه. زنهای توی قصه ها. جودی ابوت یا آن شرلی. سیمن دوبوار یا خورشید خانوم. یاران مدرسه ای یا دوستان عهد شباب... همه هستند. انگار جبران همه ی این سالهای خاموش بودنشون رو در بیارند و یکباره با هم به حرف اومده باشند.
این وسط صدای دختر کوچولویی که وقتی غمگین میشد به دودی پناه میبرد شنیده نمیشه. اگه قدرتش رو داشته باشم همشون رو خفه می کنم بلکه ناله های ضعیفش واضح بشه.

پنج.
آدمیزاد وقتی مردنش شروع میشه که دیگه هیچ آرزویی نداشته باشه. وقتی همه ی تمناش از زندگی بشه روزی رو کمی سبکتر به پایان بردن.

شش.
گاهی یواشکی انگشت میکشم روی زخم سزارین زیر شکمم. خوبی سی- سکشن شدن هم اینه که یه یادگاری تا آخر عمر میذاره روی تنت. در همون حال که میرم تو فکر سووشون- همه ی زیباییهای ناب انگار مال قصه هاست- یادم میاد این مبدا شروع یه زندگی ه. یادم میاره معجزه ای رو که هنوز گاهی باورش نیمیکنم.

هفت.
انگار بگیر بس که حرف ته گلوم مونده بود راه صدام بسته شده بود و گفتنم نمیومد. داره ذره ذره سدش رو میشکنه تا کی بشه که سیل همه ی آبرو و اعتبارم رو نابود کنه و به جاش رهایی بیاره.

هشت.
از درد بی همزبونی با یه موجود مونث که تجربه هاش با کمی پس و پیش عین من باشه مردم.

نه.
حتی نمیدونم تو کدوم مسیر اومده باید تکه هام رو دنبالش بگردم. سرکشی و شجاعتم رو تو کدوم پیچ جاده گم کردم. آرزوهام رو کجا جا گذاشتم. من این دختر ترسویی که حتی جرات شروع یه رابطه رو نداره نمیخوام. اونی رو میخوام که همیشه دورش کلی آدم بود و هیچ راه نرفته ای و هیچ تجربه ی کشف نشده ای دلش رو نمیلرزوند.

ده.
تصور اینکه مامان فقط دو سال از الان من بزرگتر بود و بیوه شد به وحشتم میندازه. چطور از پسش براومد. اصلن براومد یا همه ی این سالها فقط وانمود کرده و به روی خودش نیاورده درد و غمهاش رو.
چرا من همیشه اون وقتی که باید حرف بزنم خفه میشم.

یازده.
کاش آدمی که بعد از این کابوس بیدار میشه روز و روزگار خوبی داشته باشه.

دوازده.
بریدم. چطور هنوز سقوط نکردم معلوم نیست.

سیزده.
ندارد.