عید اومد بهار اومد میرم به صحرا


به همین سادگی و نرمی بهار اومد. به همین زیبایی. همون مدلی که همیشه میاد بدون اینکه بفهمی. به خودت میایی و می‌بینی پر از انرژی هستی پر از حس آزادی. میبینی همه ی اون خستگی‌ها و بی‌حوصلگی‌هات به کمی چرخش زمین؛ جاش رو میده به یه لبخند بزرگ روی لبت. یادت رفت زمستونی رو که پشت سر گذاشتی. باز گرمای مطبوع خورشید خانوم خزید زیر پوستت و تمام تنت رو داغ کرد.

کارهای امسالم تموم شده. باز اومدن بهار و تموم شدم سال کاری ژاپن و فراموش کردن اون همه خستگی به همین زودی نتیجه اش شد دختری که دلش میخواد بلند بلند بخونه و برقصه و شادی کنه.

آخرین نوشته ی امسال ه دیگه و لابد مثل همه میخوام کلی آرزوی خوب بکنم برای همه ی اونهایی که امسال با من تو این خونه همراه بودند.
من برای خودم و همه‌ی عزیزانم و دوستانم فقط یه آرزو دارم. اون هم اینکه سال نو پر از لحظه هایی باشه که ازشون فقط خاطره‌های خوب بمونه؛ هر چی که باشه و هر جوری که هر کدومتون رو خوشحال میکنه همونطور سال آینده براتون ساخته بشه.

...عید همگی مبارک...


در حاشیه: به روی خودم نمیارم اما یه دلیلش هم این بود که دلم نیومده دیدن ساکوراها رو امسال از دست بدم که هی سفر ایران رو عقب میندازم. گیرم دلیل بزرگترش هر چه دیرتر دور شدن از همراه این شش ساله‌ام باشه.

دلزده

رشته های ارتباطیم با اینجا یا بریده شده یا پوسیده.
هر چی که هست هر کاری میکنم که باز اون حس نوشتن و گفتن توی این خونه برگرده برنمیگرده. بی خودی گردن بی وقتی و بی کلامی میگذارم. هیچ کدوم نیست. حقیقت اینه که با یه برنامه ی حساب شده میخواستم عادتم رو به اینجا کم کنم. که کردم. یه دفعه به خودم اومدم دیدم یه عالمه آدمی که میشناسمشون و نمیشناسمشون دارند اینجا حرفهای من رو میخونند. ترسیدم از قضاوت شدن. ترسیدم از اینکه ته دلم رو برای همه بریزم بیرون. نه از روی خود داری یا ملاحظه کاری نه. از روی ترس از نشتاختن‌ها بود که دیدم دیگه دوست ندارم فکرهام رو جلوی چشم کسانی که نمیشناسمشون عریان کنم.
بعد چون اینجا و ارتباطاتی که برام درست کرده بود برام عزیز بود خواستم یه جوری حفظش کنم . که نشد. یا شاید من حس کردم که دیگه اونی که باید باشه نشد.
دلم نمیاد ببندمش. چون این خانوم حنا تکه ای از من ه که تا آخر عمرم با من میمونه و نمیشه که کندش و انداخت کنار یا نمیشه نادیده اش بگیرم. اون دخترکی که اینجا حرفهاش رو میزد به همون سرزندگی داره در من نفس میکشه و من هم چون با همه ی بدخلقی ها و افسردگی ها و خوش هاش دوستش دارم؛ دلم نمیاد که اجازه جولان بهش ندم.
موندم آیا یه تغییر که خیلی بزرگ باشه میتونه کمکم کنه به برگشتن به همون حس و حال قبلی.
شاید این بار خانوم حنای وجودم نباشه که مینویسه. شاید اینبار دختر دیگه ای به زبانی یا لحنی متفاوت بخواد از من و روزها و حسهام بگه. شاید.
یکم-روزهایی که میگذرند بیشتر حس و حال گذر زمان در هاله‌ای از غبار رو دارند. انگار بگیر مستانه در تاریک و روشنی روز توی بیشه‌ای مه‌آلود طی طریق کنی. نه انتهای راه معلوم ه نه حتی میبینی که مسیرت چه شکلی ه. فقط حس رهایی‌ست و بس.
انگار بگیر روی زمین راه نمیری؛ میخرامی سرخوشانه با آزادیت از قید تعلق به بیشتر بندهای که به روحت زده بودی.

دوم-میترسم از روزی که نتونم با نظر راسخ پسرم رو به خوبی و بدی راهنمایی‌ش کنم. که نتونم بهش بگم کدوم راه درست ه وکدوم غلط. مرز خیر و شر به هم تنیده شده و به نظر میاد دیگه هیچ وقت نتونم از هم تشخیصش بدم.

سوم-بیماری ه جدید ه که ننویسی اما مدام در لحظه هات درگیر نوشتن ذهنی باشی؟ یعنی خوب شدنی در کار هست یا این بیماری نتبیجه‌ یه چند سالی وبلاگ نویسی و بعد ترک عادت ه؟ خوب میشم آیا؟

و آخر-در راستای فیلمهای اخیرن دیده شده.
این و این