کسی اینجا دلش برای زندگی لک زده

میتونم هزار خط بنویسم از دلایل ننوشتن. میتونم هزار بهونه ی ریز و درشت بیارم که هیچ کدومش هم دروغ نیست. تا مدتی حتی خودم هم نمیدونستم دلیل اینهمه سنگینی چی بود که دل تمنا میکرد به حرف زدن اما دست پیش نمیرفت. که اون همه بار دل به کلمه سبک نمیشد. چند وقتی هست که فهمیدم دلیل نگفتن ها و حناق گرفتنم چی بود.
دوست نداشتم تلخی ایام و تلخی من توی این صفحه بیاد و حرف بشه و خاطره ی ثبت شده. نمیخواستم رد اون همه درد اینجا بمونه. همه ی همش همین بود. یه چیزی عین زهر توی رگهای زندگی من جریان پیدا کرده بود که هر جا بودم و هر وضعیتی که داشتم تلخ میکرد من رو و روزهام رو و حرفهامو.
یه روزی دیدم دیگه تموم شده. یه روزی تصمیم گرفتم تمومش کنم.
روزی که ازبالا به شهر آرزوهام نگاه کردم باورم شد رویاها میتونند به واقعیت برسند زودتر از اونی که بشه فکر کرد. فکر کردم زندگی هر جوری که ادامه پیدا کنه ارزشش رو داره که براش بجنگی. که وا ندی. دوباره زندگی رو دوست داشتم و بودن رو. دوباره از نو دلایل شاد بودن رو دیدم. دوباره غرق لذت زنده بودن و دوست داشتن و همه ی خوبیهای زندگی شدم.


هیچ نظری موجود نیست: