شاید روزی بیایی

گمش کردم خوشبختی رو.
خوشبختیم جایی گم شد بین روزهای عمر توی وطنی که هیچ جوری وطن نشد، که کودکیمون رو با جنگ ویران کرد و جوونیمون روبا نزاع سیاسی بی حاصل. ما حصلش شد در آستانه چهل سالگی بین مردمی زندگی کردن که بالاترین افتخارشون بیشترین فریبی ست که دادن. غریبه شدم بین آدمهایی که انسان بودن رو فراموش کردن و شروع کردن به دریدن هم برای کمی سهم بیشتر.
خوشبختیم وقتی گم شد که پدر رفت در اوج و ما موندیم و پله هایی که یکی یکی به زیر اومدیم از همه ابهتی که پدر به ارٍث گذاشته بود.
خوشبتیم توی تنهایی مادر و دیدن پیر شدنش بدون همدم گم شد. وقتی هر روز و هر شبم شد فکر بی همزبون موندن مادر و برای تکمیلش مادربزرگی که تمام دلخوشیش عصرها منتظر شدن برای شندین صدای بچه هاش ه یکی از شرق و یکی از غرب . تنهایی که توی هر لحظه حجم بی پایانش رو حس کنی.
خوشبختیم توی رنج غربت شاید گم شد وقتی بی صدا شکست من رو درد دوری. شاید بین روزهایی که به امید بهترین شدن سپری شد بی هیچ نتیجه.
خوشبختیم بین دستهایی که نتونستند انقدر قدرت داشته باشند که این روح رنج کشیده رو حمایت کنند گم شد وقتی بزرگترین نیازم رو برای امنیت بخشیدن بی جواب گذاشتند و من که از خیرش گذشتم.
خوشبختی من رو کسی، حسی یا سرنوشتی ازم گرفته.
غمگینم. عمیق و دردآور.

پ.ن: رسم زندگی ه که همیشه یه دلیلی برای زنده موندن میذاره. پسری که حالا همه ی اون چیزهایی رو که براش آرزو میکردم در وجودش داره همه ی دلیل مبارزه ی زندگیم شده.