خانه ی متروکه ی تنهای من

اینجا شده عین خاطرات زندگی ژاپن. میام گاهی دست کاری ش میکنم. گرد و خاکش رو می گیرم. جای یه چند تا چیز رو عوض می کنم...
 اما جرات نزدیک شد بهش رو ندارم. نمی تونم توش بمونم. عین یه خونه ی قدیمی که نه دلت میاد بفروشی ش نه جرات داری باز بری توش زندگی کنی. دلت برای این همه خلوتیش میسوزه اما دوست نداری بهش برگردی. 
فرقی نمیکنه چقدر توش مهمونی دادی یا چقدر توش گریه کردی. مهم نیست که شاید بهترین و بدترین خاطراتت رو روی در و دیوارش ثبت کردی. 
یه حسی یه هوایی توش هست که یه چیزی از داره ازش میباره که از وقتی پا میذاری توش فقط میخوای زودتر درش رو ببندی و بری. 
شاید اسمش بازگشت به گذشته ی خویشتن ه.
  میدونم که اگه برگردم سیل حرفهای نگفته روی سرم خراب میشه. خاطراتی که حتی دوست ندارم برای خودم تکرارشون کنم یاد میاد و دیگه فراری ازش نخواهد بود..
چه دلم تنگ میشه برای اینجا. چه که دلم هوای روزهای قدیم رو میکنه. عین وقتهایی که دلم هوای خونه ی مادربزرگ رو میکنه یا حتی هوای اتاق قدیمی ام با پنجره ی رو به شهرش.