آخ از این ساخته‌ی جذاب دست بشر

غیبت کردن با مردها هم عالمی دارد. به خصوص وقتی با همراهی مدیری باشد که بسیار مبادی آداب است و درباره مدیری دیگر از شرکتی دیگر.
از صبح داریم ایمیلن با مدیرم که ساکن اتاق بغلی است پشت سر یکی از رقبا و مدل پرزنت کردنش غیبت میکنیم و میخندیم.
 کلی تفریح کردم.

دلخواسته‌ی یک زن مانیکور کرده

دوست‌تر میداشتم اگر آدمها روراست‌تر بودند. حداقل برای مانند منی که زودباور میکنم.
شاید آن وقت میگفتند که همه اش هم دل نیست وعشق. گیرم قسمت بزرگیش این باشد. آن وقت میگفتند که ترک عادت موجب به مرض است گاهی. مثلن می توانستند برایم دلیل بیاوردند که اقتضای مادربودن است که همه چیز زندگی را برای بچه ات بخواهی. وآنقدر میگفتند و علت میتراشیدند تا قانعم میکردند به دلخوشی های بی رنگ و رو.
شاید باید با آدم زودباوری مثل من که عشق را زودتر از هر دلیلی باور میکند روراست می بودنند.

به رسیدن می‌اندیشم.

مانند آدمی نشسته در میان دشتی پوشیده از برف، زیر درختی تکیده از سرمای تنهایی و روی نیمکتی کهنه، که صدای حرفهایش تا گوشهای خودش هم نمیرسد و دورنمای شهری را میبیند... حسی این چنین دارم وقت قدم زدن روی سفیدی صفحات این خانه.
باید پای پیاده کلماتم را کول کنم، تنهای‌ام را بزنم زیر بغلم و آنقدر بروم تا به آبادیی برسم.   

مرثیه‌ای برای تسلی چوپان درون

صبح‌ها که چشم‌های زن به تاریک و روشنی اتاق باز میشود، به خودش می‌گوید امروز را دیگر نمی‌توانی تاب بیاوری. امروز را شروع نکرده تمامی. به سرش میزند زندگی‌ای که با سماجت بیخ گلویش را گرفته پس بزند و تمام.
صبح را شروع کند با یک جفت پوتین و یک دامن پشمی به پا و پانچویی به دوش، بزند به کوه، به صحرا به هر جایی غیر از مسیر هر روزش. چند وقت است که در جنگلی نبوده؟ چقدر گذشته از آخرین باری که باد از روی موجهای دریا آمده لای موهایش وقتی که نشسته بود روی ماسه‌ها و زل زده بود به بیکرانی دریا؟ چقدر میگذرد از آخرین باری که پدال زده دوچرخه‌اش را میان راه باریکه‌های شالیزاری زیر رقص سنجاقک‌ها؟
او دلش گم شدن در طبیعت میخواهد نه سوار بر ماشین با تمام تجهیزات مورد نیاز سفر. آنوقت است که میتواند روح مادرش، زمین، را به آغوش بکشد.

ای شهر لعنتی دوست داشتنی‌ از تو بریده‌ ام. تو لحظه‌هایم- زندگی‌ام را دزدیدی همه‌ی وقتهایی که بین خیابان‌هاو آهن‌های تو گذشت.

بعد از این نوحه‌سرایی تک نفره‌ی چند ثانیه‌ای ست که زن نگاهش به جسم خوابیده در آرامش کودکانه می‌افتد و خیلی چیزها- همه چیز از یادش میرود.
روزش- روزمرگی‌اش آنگاه دوباره شروع شده است.

عنوان‌ش دلتنگی است لابد.

- صفحه سفید را باز می‌کنم و زل میزنم به همه‌ی کلملت نانوشته‌. به حرفهایی که باید و میخواهم بنویسم. که همیشه غافلگیرم میکنند. یا با هم هجوم می‌آورند یا قایم میشوند پشت تمام پستوهای ذهن. 
فکرهایم همراه روزهای شلوغ آخر سال به هم ریخته.
دوست داشتم از هوای ابری- بارانی امروز که زیادی بوی بهار میدهد بگویم یا از پسری که هنوز و هرروز غافلگیرم می کند.

- صبح با شلوغی فرستادن هدایای نوروزی برای مشتریان شروع شد و با رفتن بچه‌ها و نبود مدیرعامل و مریضی یکی دیگر یکباره ساکت شد. روزهای شلوغ را بیشتر دوست میدارم. آدم بی کار ماندن نیستم. بی کاری دستپاچه‌ام میکند و جز وقت گذرانی هیچ کار مفیدی انجام نمیدهم. 

-هنوزهم دوست دارم فانتزی دارم که روزی در پایس یا نیویورک زندگی خواهم کرد حتی اگر پیرزنی بیش نباشم. به خودم قول داده‌ام تا هجده سالگیي پسر صبر کنم و وقتی روی پای خودش ایستاد من هم بزنم به جاده. در آستانه‌ی چهل سالگی دلم پیری نمیخواهد. دلم تمام شدن رویاها را نمی خواهد. نمیخواهم به روزمرگی مسخره زندگی عادت کنم. از کلیشه فراری ام. با تمام رضایتی که از شرایط حال حاضرم دارم اما دوست دارم فکر کنم روزی زندگی ام این شکلی نخواهد بود و روزهایم در هوای دیگری خواهد گذشت. همین است که وقتهای خاکستری کمک می کندم به ادامه دادن، تاب آوردن و کم نیاوردن.

- گاهی دلم تنگ میشود برای دختری که چمدان به دست مهاجرت کرد. ۲۷ سال بیشتر نداشت و فکر میکرد دنیا را خواهد گرفت. گاهی برای زنی دلتنگم که گلهای بالکنش را هر سال دوبار در بهار و پاییز عوض میکرد. دوشنبه شب ها به گروه "مان‌دی نایت سام‌تینگ" میرفت. شنبه ها ریپرت میداد به استاد، خرید میکرد، به ویدیو کلاب میرفت و فیلمهای جدید را با قدیمی‌ها عوض میکرد، غذای ایرانی می‌پخت، خانه را تمیز میکرد و کلاس زبانش با شاگر خصوصی‌اش را با بوی قهوه و شیرینی تمام میکرد. و بعضی هفته‌ها که هوا همراهی میکرد با پسر به پارک و گردش دو نفری می رفت. روزها از دو رودخانه میگذشت تا به دانشگاه برسد.  قصر نورانی بالای کوه سبزپوش زیباترین منظره‌ی شبهایش بود. به نظرش سیستم  قطار سواری و بودن بین آهن‌ها، بودن در منتها علیه زندگی ماشینی و سیتماتیک بود. پوستش از دوچرخه سواری زیر آفتاب میسوخت و باد زمستانی که لای موهایش میرفت یخ میزد.

- هر مرحله را که تمام میکنم دلم برای همان مرحله تنگ میشود ونه قبلترهایش. حالا دیگر نوستالژی خانه ی قدیمی و دبیرستان و دانشگاه را ندارم ( یا گاهی دارم) و فقط دلم برای روزهای زندگی مهاجرت تنگ میشود و بس.


آبیِ دریا

روز شلوغ بود. هجوم کارهای آخر سال. سرم روی میز بود که صدای همکارم را از هال شنیدم. به کسی میگفت:" به خانوم ر. هم نشون بدین شاید خواستن". نگاهم به در اتاق همزمان شد با ورود مرد. 
هیکلی تنومند داشت و کیف لپ تاپ دستش بود. مرتب بود و لبخند میزد.
نزدیک که شد چشمهایش او را لو دادند. غم عجیبی در دو تیله‌ی شفاف و ریز آبی نمایان بود که ظاهر آراسته اش نمیتوانست آنرا پنهان کند. سی‌دی‌هایش را با حوصله معرفی کرد و توضیح داد که تمام عایدی از فروش آنها برای بنیاد خیریه فلان میرود و کاغذ رنگ و رو رفته ی معرفی نامه اش را گرفت جلوی روم.
مرد بازاریاب خوبی نبود. برای این کار ساخته نشده بود.
با عذاب وجدان از دو چشمی که التماس کنان فریاد میزد"لاکردار روزی من به خرید تو وابسته است." هیچ کدام را نخریدم.
مرد شکست خورده اتاق را ترک کرد.
همه‌ی روز خیال آبی‌غمگین‌چشم‌ها از سرم بیرون نرفت.

...

یکم. مدیرمان باز دچار عادت ماهیانه شده. البته به علت داشتن Y به جای X زمان‌های حمله‌ی هورمونهای آقای مدیر قابل پیش‌بینی نبوده و بسته به شرایط سیاسی- بازاری- تولیدی -مالی- خانوادگی و...  متغیر است. بنابراین اصلن نمی توان گفت چه روزهایی دچار حالات ساید افکت می‌شوند.

دوم. اولین نفر بودم که وارد گل‌فروشی شدم. یک گلدان قرمز باریک و بلند با چند کاکتوس هدیه برای مادری که گل را بیش از هر چیز دوست دارد. حتی اگر کاکتوس باشد. برای تشکر از کمکهایش در عملیات پایانی خانه تکانی تا دخترش بیش از یک روز مجبور به خانه ماندن نشود.

سوم. پسر زمانهای هنگ آت کردنش با پدر بیش از من است و وقتهایی بهشان حسودیم میشود. دختری می‌خواهم آیا؟

چهارم. پنجشنبه دیزی پارتی در شرکت با حضور افتخاری پسر. از  آن روزهایی که تمامی نداشت. روز فشرده بود و پر از رفت و آمد. معجزه بود رسیدن به همه ی کارها با ترافیک شب عید و حجم فشرده ی اتفاقات.

پنجم. تنگ ماهی پر شده بود از ماهی‌های ریز و من مانده بودم چطور ماهی بدون جفت ما این همه بچه دارد که هر کدامشان یک رنگ و یک شکل و یک اندازه هستند. یکی‌شان اما سری شبیه مار داشت با دندانهای تیز و چشمانی وحشی. با سرعت رشدی بی نهایت. مار‌بچه بزرگ و بزرگتر میشد تا من آن را به جایی برسانم و رهایش کنم. می‌دویدم و هر چه سریعتر میرفتم به پای سرعت بزرگ شدن مار که حالا غولی داشت میشد نمیرسیدم. داشت مرا می بلعید که بیدار شدم.

ششم. کابوسهایم؛ خوابهایم و رویاهایی که تمامی ندارند و از سرزمینی ازلی به دنیای من می‌آیند.

هفتم. کار خوب است. کار فروش خوب است. کار بازرگانی-مهندسی- مشاوره‌ای- عالی ست. در همین راستا تحقیق خر است. همکاران خوب اند و مدیر مرد نایسی است. توقعی نیست که همیشه همه چیز پرفکت باشد. اما دل است دیگر گاهی میگیرد و جبر روزگار.

هشتم. نکند دلتنگیهایم مرا ببلعند.

نهم. موسم اسکار است و خیلی از فیلم‌ها هنوز در جعبه‌ی زیر میز در انتظار دیده شدن‌.

دهم. نامگذاری هفته‌ی گذشته به"دیدار با آدمهای قدیمی". آنهایی که بیش از یک دهه از دیدن‌شان می گذشت.

یازدهم. دستم روی کیبورد برای نوشتن نام یک خبرگزاری-هر کدام- در کادرجستجوی گوگل خشک میشود. یکی‌یکی همه‌ی‌شان از داخلی و خارجی از سرم میگذرند و هیچ کدام، مطلقن هیچ کدام را نمی‌خواهم بخوانم. خیلی وقت است که دیگر در لیست فیوریت هایم لینک خبرنامه‌ها را ذخیره نمیکنم. همیشه خبرها تکرار‌ی‌ست. هنوز جنگ قدرت برپاست و زنان و کودکان می‌میرند به جرم نداشتن‌هایشان و سرباز‌ها همیشه فکر میکنند که خدا با آنهاست و رهبران احساس خودبزرگ بینی و نجاتدهندگی کور و کرشان کرده. دنیا پر از خبرهای بد است و زندگی با همه‌ی سیاه‌نمایی ها در جریان.

دوازدهم. خانه ای که آن همه برای مرتب و تمیز شدنش زحمت کشیدیم در بیست دقیقه جمع و شبیه وضعیت جنگی شد تا لوله کش‌ها بیایند و با آن پاهای کثیفشان همه جا را به گند بکشند. طاقت دیدنش را ندارم.

سیزدهم. خیلی چیزها!