عنوان‌ش دلتنگی است لابد.

- صفحه سفید را باز می‌کنم و زل میزنم به همه‌ی کلملت نانوشته‌. به حرفهایی که باید و میخواهم بنویسم. که همیشه غافلگیرم میکنند. یا با هم هجوم می‌آورند یا قایم میشوند پشت تمام پستوهای ذهن. 
فکرهایم همراه روزهای شلوغ آخر سال به هم ریخته.
دوست داشتم از هوای ابری- بارانی امروز که زیادی بوی بهار میدهد بگویم یا از پسری که هنوز و هرروز غافلگیرم می کند.

- صبح با شلوغی فرستادن هدایای نوروزی برای مشتریان شروع شد و با رفتن بچه‌ها و نبود مدیرعامل و مریضی یکی دیگر یکباره ساکت شد. روزهای شلوغ را بیشتر دوست میدارم. آدم بی کار ماندن نیستم. بی کاری دستپاچه‌ام میکند و جز وقت گذرانی هیچ کار مفیدی انجام نمیدهم. 

-هنوزهم دوست دارم فانتزی دارم که روزی در پایس یا نیویورک زندگی خواهم کرد حتی اگر پیرزنی بیش نباشم. به خودم قول داده‌ام تا هجده سالگیي پسر صبر کنم و وقتی روی پای خودش ایستاد من هم بزنم به جاده. در آستانه‌ی چهل سالگی دلم پیری نمیخواهد. دلم تمام شدن رویاها را نمی خواهد. نمیخواهم به روزمرگی مسخره زندگی عادت کنم. از کلیشه فراری ام. با تمام رضایتی که از شرایط حال حاضرم دارم اما دوست دارم فکر کنم روزی زندگی ام این شکلی نخواهد بود و روزهایم در هوای دیگری خواهد گذشت. همین است که وقتهای خاکستری کمک می کندم به ادامه دادن، تاب آوردن و کم نیاوردن.

- گاهی دلم تنگ میشود برای دختری که چمدان به دست مهاجرت کرد. ۲۷ سال بیشتر نداشت و فکر میکرد دنیا را خواهد گرفت. گاهی برای زنی دلتنگم که گلهای بالکنش را هر سال دوبار در بهار و پاییز عوض میکرد. دوشنبه شب ها به گروه "مان‌دی نایت سام‌تینگ" میرفت. شنبه ها ریپرت میداد به استاد، خرید میکرد، به ویدیو کلاب میرفت و فیلمهای جدید را با قدیمی‌ها عوض میکرد، غذای ایرانی می‌پخت، خانه را تمیز میکرد و کلاس زبانش با شاگر خصوصی‌اش را با بوی قهوه و شیرینی تمام میکرد. و بعضی هفته‌ها که هوا همراهی میکرد با پسر به پارک و گردش دو نفری می رفت. روزها از دو رودخانه میگذشت تا به دانشگاه برسد.  قصر نورانی بالای کوه سبزپوش زیباترین منظره‌ی شبهایش بود. به نظرش سیستم  قطار سواری و بودن بین آهن‌ها، بودن در منتها علیه زندگی ماشینی و سیتماتیک بود. پوستش از دوچرخه سواری زیر آفتاب میسوخت و باد زمستانی که لای موهایش میرفت یخ میزد.

- هر مرحله را که تمام میکنم دلم برای همان مرحله تنگ میشود ونه قبلترهایش. حالا دیگر نوستالژی خانه ی قدیمی و دبیرستان و دانشگاه را ندارم ( یا گاهی دارم) و فقط دلم برای روزهای زندگی مهاجرت تنگ میشود و بس.


هیچ نظری موجود نیست: