به رسیدن می‌اندیشم.

مانند آدمی نشسته در میان دشتی پوشیده از برف، زیر درختی تکیده از سرمای تنهایی و روی نیمکتی کهنه، که صدای حرفهایش تا گوشهای خودش هم نمیرسد و دورنمای شهری را میبیند... حسی این چنین دارم وقت قدم زدن روی سفیدی صفحات این خانه.
باید پای پیاده کلماتم را کول کنم، تنهای‌ام را بزنم زیر بغلم و آنقدر بروم تا به آبادیی برسم.   

هیچ نظری موجود نیست: