برش های کوتاه از زندگی در روزهای کاملن معمولی

یک هفته است که پسر مریض است و بچه ی مریض را هم همه ی ما مادرها و کمی هم پدر ها میدانیم که یعنی مختل شدن سیستم های زندگی. به هم ریختن روزمرگی ها و از همه بدتر بی خوابی شبانه که خستگی اش کش پیدا میکند تا روز بعد.

 صبح که آمدم دفتر و به عادت این یک هفته بازهم با تاخیر؛ به لیست ایمیل های تگ نزده و کازیر پر از فایل و کاغذ که نگاه کردم و دسکتاپی که پر شده بود از فایل سرگردان که بهم زبان درازی میکرد و سر رسیدی که هیچ کدام از نوشته هایش تیک نخورده بود را که باز کردم و در ادامه لیست فالو آپ ها هم که باز شد؛ (از بس که باید هزار تا کار بی ربط و با ربط را همزمان انجام دهم در هزار نقطه آن را یادداشت میکنم و باز هم گاهی از دستم در میرود) فکر کردم باید این نصف روز را جان بکنم تا بلکه اینها کمی مرتب بشوند. با تعطیلی فردا و احتساب اینکه تمام کارهای انجام شده از آنطرف مرزها شنبه به دستمان میرسد نمیشد که روی شنبه حساب کنم و میدانستم که بدتر کلی کار دیگر تلنبار میشود روی اینهایی که فعلن روی دستم مانده.
 مدیر زنگ زد که ببیند ایمیلهایش را گرفته ام یا نه که هنوز هیچ اکشنی رویش انجام نشده. گفتم گرفتم و باور بفرمایید دارم به ترتیب الویت انجامشان میدهم.
این وسط باید یادم بماند چه کارهایی در زندگی خودم هست که باید انجام بدهم. هیچ کس از من توقع ندارد که کاری را کش بدهم؛ عجیب است اگر کاری را از من تا هفته ی آینده بخواهند و من تا پایان امروز تمامش نکنم. همین پریروز قرار بود یک فایل پاور پوینت 20 اسلایدی آماده کنم و تا آخر خرداد تحویل بدهم و من همان آخر وقت تمامش کرده بودم.
 دیشب که شاهرخ به پاهای کج کوله ام که روی میز دراز شده بود خندید گفتم باور کن انگار تریلی از رویم رد شده.
 اما وقتهایی هم هست که یک اتفاق ساده ی کوتاه همه خستگی را از یاد آدم میبرد. دیروز بعد از یک شب بیداری و از صبح توی درمانگاه ماندن و آمپول زدن بچه و دنبال مامان برای بلیط رفتن و آمدن به سر کار و ساندویچ ناهار را پشت میز گاز زدن؛ عصر وقتی دیدم پسر برای معلم جدید پیانو بی غلط و بسیار سریع آموخته هایش را مینوازد انگار دنیا یک جا به نامم زده شد. هنوز که هنوز است تعجب میکنم از این همه تحمل و صبر و بزرگی و عشقی که یک موجود در زندگی آدم میتواند ایجاد کند.

 پ.ن: این پست از اولش چیز دیگری در ذهن نویسنده بود و چیز دیگری از آب درآمد.

به یاد آنهایی که خیلی دور شده اند.

داشتم گزارشی آماده میکردم در مورد کایزن برای کلاس ام بی ای. مفاهیم را که می خواندم و کاربردها را؛ فکرم پرواز کرد به سالهای گذشته و دوران دانشگاه. یکی یکی برنامه ها و سیستم هایی که در گروه داشتیم و در کنارش خاطرات آن روزها به یادم آمد. مقایسه کردم آنها را با این مفاهیم. ژاپنی ها این مفاهیم را از کودکی به فرزندانشان یاد میدهند و همه ی آنهایی که من میشناختم حتی با اینکه نمیدانستند معنی کاربردی و مدیریتی آن چیست آن را در کار و زندگی روزمره شان به کار میبردند.
یاد شنبه ها که روز گزارش دادن بود افتادم و جلسه هایی که گاهی زمستانهای سرد زیر کرسی برگزار میکردیم. یاد روزهای طولانی که همه باهم گزارش داشتیم و از هشت صبح کش می آمد تا هشت شب. اولین گزارشی که دادم و هنوز درست بلد نبودم اسلاید درست کنم.  
یاد ایموتو و کان و تاکایی که هم دوره بودیم و آنها بعد از فارغ التحصیلی از مستر رفتند سر کار و به من به عنوان موجود عجیب و غریبی نگاه میکردند که می خواست درسش را ادامه بدهد. به اولین دانشجویم, ایوادا و بعد از آن ایتو. و روز آخر فارغ التحصیلی آنها (یکی کارشناسی یکی ارشد)که رفتیم سایت سی اینگ .
آن روزها گذشت و همه ی آن آدمها در جاهایی بسیار دور از هم قرار دارند و من در جایی دورتر از همه ی آنها. در کنارم فقط پسر و همسرم مانده اند. و آدمهای خیلی نزدیکم و دوستان جدیدم. آدمها برای من همیشه رفتنی بوده اند و با تمام خاطراتی که تا امروز همیشه خوب و به یاد ماندنی بوده است؛ روزی رسیده که دیگر از روزهایم  پاک شده اند.
دلم دارد از کولی گری در می آید و به نظر میرسد تصمیم گرفته آرام و قرار بگیرد و این احتمالن از آثار بودن در آستانه ی چهل سالگی ست.


P.S:
Kaizen means improvement, continuous improvement involving everyone in the organization from top management, to managers then to supervisors, and to workers. In Japan, the concept of Kaizen is so deeply engrained in the minds of both managers and workers that they often do not even realize they are thinking Kaizen as a customer-driven strategy for improvement (2). This philosophy assumes according Imai that ‘’our way of life – be it our working life, our social life or our home life – deserves to be constantly improved’’

روزهای بی طعم با چاشنی دلتنگی

عصبانیت دیروز رفت. بعد از چند ساعت؛ و به جایش دلگیری آمد و ماند. دلتنگی هم کنارش نشست بیخ گلو. حوصله ی کسی را نداشتم و طبق قانون نانوشته ی طبیعت که هر وقت حوصله آدمیزاد را نداری باید همه با تو کار داشته باشند تا شب همه را تحمل کردم با لبخند اضافه.
به پسر کمک کردم سوالات علوم را کامل کند و بعد یکی یکی همه را پرسیدم تا بالاخره یاد گرفت حالتهای مختلف ماده را تعریف کند و اسم همه ی نانها را بگوید. پسری که فقط نان تست میخورد نمیتوانست لواش را به خاطر بسپارد.
خوردن سوبای ژاپنی حال دلتنگی ام را بدتر کرد. برای آن هفت سال جوانیی که نمیدانم حرام شد یا تجربه, دلم گرفت.
برای روزهای داغ و کشدار روبرویم، کلی برنامه و کلاس اضافه تعریف کرده بودم که بی خیال همه اش شدم. حتی فرانسه که این همه خواندنش را دوست دارم. توان ندارم نگران هیچ چیز اضافی در روزمرگیهای زندگی ام باشم. توانم را صرف خیلی چیزها کرده ام و این روزها دیگر نمی توانم تاب بیاورم. باید سعی کنم جلوی افتادن آخرین قطره را بگیرم.
دیشب خواب دختر عمه ای که خیلی هم با هم صمیمی نیستیم و حالا در دو قاره دور از هم دیگر کاری با هم نداریم را دیدم که رفته بودیم دوبی و دنبال دیسکو میگشتیم! و من در خواب هم مانده بودم که چقدر بی ربط است مکانهایی که هستم با آن جاهایی که میخواهم باشم.
عکس بک گراند مانیتور را یک رودخانه انتخاب کرد. مثل لباسهایم هر روز بسته به حالم عکس را عوض میکنم. چنروزی اما یک دختر که موهایش را به باد داده بود مانده بود رویصفحه و من از این همه ایستایی دختر خسته شده بودم. از این که عین خودم برای بهتر شدن حالش هیچ کاری نمیکند. عکس را عوض کردم و حالا بین ایمیل هایم نگاه میکنم به رودخانه ای که انتهایش معلوم نیست و از تجسم پا گذاشتن در آب خنکش کمی دلم هم خنک میشود.
امروز یکشنبه است و خدا را شکر که ما خیلی خارجی هستیم و یکشنبه ها زیاد کاری نداریم. برای اینکه حقوق امروزمان یک وقت برایمان زیاد نباشد به جایش جلسه های بی خودی عصر داریم که همه ی کاربردش گند زدن به برنامه ی کارگاه داستان نویسی است.
مامان تا دو هفته ی دیگر میرود و من میمانم و پسری که نمیدانم چطور سرش را گرم کنم و سر کار هم بیایم. 
به حرفهای ش در مورد کار و اتفاقات بازار و صنعت خودرو گوش میدهم ولی گوش نمی کنم. گاهی آن وسط نظرات کارشناسی هم میدهم و از تعریفهای گذشته اش برای متقاعد کردنش یا تایید دلیل هایش فکت می آورم. مانده ام این همه همسرداری را کی یاد گرفتم.
خرید میکنم. غذا میپزم. رانندگی میکنم. خانه را همیشه مرتب نگه میدارم و سعی میکنم خانوم مهندسی فرهیخته, زنی خانه دار؛ مادری با نهایت توجه و دقت, دختری قدرشناس و همسر خوبی باشم.

طفلک دخترکم که هر روز غمگین تر می شود و دلش لک زده برای دویدن با دامن در باد.


تا ما هستیم آنها که باشند که حرف از تحریم بزنند.

روزهایی مثل امروز را خوب شروع میکنی اما به نیمه نرسیده میبینی دیگر توان نفس کشیدن هم برایت نمانده. اتفاقاتی که خارج از توان توست. که فکر میکنی نتیجه ی همه ی تلاشت بیهودگی ست. باید چیزی را توضیح بدهی و برای اتفاقی متاسف باشی که خنده دارتر و حقیرتر از این است که بخواهی به آن فکر کنی.

فکر میکنی چرا باید بابت چیزی متاسف باشی که خطای تو نیست و جبر روزگاریست که در به وجود آمدنش کمترین نقشی نداری. به خودت می آیی میبینی داری از خودت و روحت مایه میگذاری برای اشتباهی که نامش اشتباه نیست. به این میرسی که چرا جرات کندن را نداری. آدمهایی بالای دستت هستند که همه ی استعدادشان سواستفاده کردن از موقعیتی است که این مملکت خراب شده برایشان پیش آورده. باید پوزش بخواهی چون رعایت دور زدن قوانین را نکردی و آتو دست طرف خارجی دادی.

حالم به هم میخورد وقتی یاد درسهایی که خواندم و زحمتی که کشیدم می افتم و استفاده ای که اجازه میدهم مفت دیگران از آن ببرند. حالا باید نقش بازی کنم برای هزار کمپانی و حتی هویت خودم را انکار کنم و تازه اگر بعد از هزار تا پرونده که هیچ مویی لای درزش نرفته یک سهل انگاری کوچک کردی که نه مبنای تکنیکی دارد نه بیزینسی و فقط برمیگردد به مسخره بودن سیستم رابطه در ایران، باید به تو یادآور بشوند که کار ما حساس است و همه ی هنر ما در دور زدن تحریم ها.
ای تو روح حساسیت کار در ایران که آدمهای بی سواد را همه کاره میکند و آدمی مثل من که نه پارتی داشتم و نه دودوزه بازی بلد هستم باید همه ی گذشته ام را صرف کنم برای رضایت آنهایی که حتی حقت را درست ادا نمیکنند.

کار هم که نکنی افسرده میشوی که چرا تو این مملکت بلبشو که هر گوساله ای سری توی سرها دارد تو مانده ای و یک مدرک و کلی سابقه که قرونی از آن در نمی آید و گره ای از بدبختی هایت نمیگشاید.

روزهای‌م در شرکت یا وقتی از کار حرف میزنم دقیقن از چه می‌گویم.

همکارم اتاق را از وقت ورودش روی سر گذاشته. بهترین دوستش دیشب  زایمان کرده و او بی‌خودی هی ذوق میکند. شاید هم بی دلیل نباشد و از تجسم روزی برای خودش اینهمه شلوغ میکند اما من مطمینم که آن روزهای قبل از مادر شدنم اینطور نبودم. کلن مانند اتفاقی از سری اتفاقات زندگی که با کمی جهل و بیخبری شروع میشود و به جاهای خیلی خوب یا خیلی بد ختم میشود مادر شدنم پیش آمد. در برهه‌ای از زندگی که باید انتخاب می کردم که یا آن موقع بچه دار شوم یا شاید برای همیشه قیدش را بزنم. و من برای اینکه نمیخواستم این اتفاق و این شدن را از دست بدهم انتخاب کردم که مادر بشوم. حالا اینکه بعدن چه تحولات فکری و حسی روی داد موضوع دیگریست اما خود اتفاقش اینطور بود.  و من اصلن از قبل برایش ذوق مرگی خاصی نداشتم.

همکارم میخواهد برود عیادت دوستش و من به او گفتم بی خیال زن زايو شود و این را بداند که هر چقدر هم با او صمیمی است اما الان چشم دیدن بچه‌ی تازه به دنیا آمده را هم ندارد چه برسد به دوست صمیمی و قوم و خویش. همکارم هم بدون اینکه ذره‌ای قانع شده باشد و با اطمینان از اینکه همه چیز را میداند( دیگر وسواسی به دیدن این مدل آدمها ندارم و بدون واکنش و حتی با لبخند از کنارشان رد میشوم) گفت که اینطور نیست و هزار قصه تعریف کرد که چرا این را میگوید. من هم گذاشتم در بی خبری بماند. چه اصراری ست عوض کردن نظر آدمی که این همه به خودش و تجربه ای که نداشته اطمینان دارد و حرف کسی که شرایط مشابه را تجربه کرده نمی پذیرد.

همکارمان همچنان دارد به تمام اقوام دوستش زنگ میزند و به همه با نسبتشان و با بلندترین سر و صدایی که بلد است تبریک میگوید. این وسط پدر بچه بعد از چند دقیقه ای که همکارم با ذوق و بابا- بابا کردن ، بهش تبریک گفت او را نشناخت و او با صدای بسیار پایین که ما نشنویم به او گفت که کیست! وزن و قد و همه ی حالات بچه را به یکی یکی دوستان و خواهر و مادر و خواهر شوهر و... پشت تلفن می گوید. بعد زنگ میزند میپرسد رفیقش الان دقیقن چطور است بعد زنگ میزند به خواهرش و با او چک میکند دوباره زنگ میزند به دوست دیگری و با نگرانی اعلام میکند که دوستشان درد دارد و این چرخه از ساعت ۹ همچنان ادامه دارد.

با این اوصاف بعید میدانم بتوانم کنترلش کنم تا در ساعت کاری به عیادت نرود. خدا خود مدیرعامل را برساند والا کاری از دست من برای کنترل او برنمی آید.
امروزمان با به دنیا آمدن بچه‌ی دو کیلو و شصت گرمی که در حال حاضر توی دستگاه است شروع شد.

پ.ن:همین حالا قرار گذاشت با دوستش ساعت ۳ برود ملاقات! شیرینی هم میخواهد ببرد.

پ. ن۲: همین حالا گفت:" مرض. چقدر این بچه ها جیغ میزنند!" منظورش بچه های مدرسه ی کنار شرکت است!