کمدی لحظه

از آن اتفاقهای مضحک بود که فقط میتوانست برای آدمی مثل من پیش بیاید. (نقل به مضمون از طرف همسر)

دو نفری با راحتی کامل توی بالکن هتل نشسته بودیم و پسر داشت کارتون نگاه میکرد. باد خنکی میوزید و در آن بعد ازظهر دوست داشتنی رو به جنگل میخواستی دنیا همان لحظه متوقف شود و تو لحظه ات را کامل و در آرامش محض زندگی کنی.
از آنجایی که خر درون نمیتواند مدت زیادی بی جفتک انداختن سپری کند, به ناگاه تصمیم گرفت همه ی لذت آن لحظه را فدای خرید کند. 
 هیچ کدام از اهل منزل نخواستند همراه خر درون شوند این بود که من و خرجان به تنهایی سوار خوردرو تازه تحویل گرفته شدیم به امید یک شاپینگ بی نق و نوق. داخل ماشین بعد از 10 ساعت زیر آفتاب ماندن همراه رطوبت شمال تبدیل به سونای متحرک شده بود. 
بعد از چند دقیقه رانندگی مانده بودم که پس چرا کولر خنک نمی کند. همان لحظه وارد میدان شده بودم که خانوم جدید همسر اعلام کرد که آب ماشین زیادی داغ است.( ترجمه به خر درون: اوهوی وایسا!)
کنار زدم و زنگ زدم به همسر. او هم گفت که کاری از دستش بر نمی آید و بهتر است زنگ بزنم به امداد. انجام دادم.
در طول یک ربعی که منتظر آمدن امدادگر بودم دوبار صحنه ی اطرافم مانند صحنه تاتر تغییر کرد. اول یک دو جین ماشین آمدند کنار من و دسته جمعی زیر سایه خنک درخت بساط ناهار پهن کردند و مردها شلوارهای راه راهشان را به سمت خیابان هوا کرده و لم دادند. درست کنار دست  شاگرد.
اما دومی از اولی هم مضحکتر بود. در عرض چند ثانیه 50 تا ماشین همراه بیش از دویست نفر آدم سیاه پوش به صورتی لشکری که فرماندهی اش دست وانت آب رنگی بود که چند تا بلندگوی غول پیکر و یک تاج گل و عکس آقای بداخلاقی  را حمل میکرد با صدای قرآن خوانی مربوط به مرده کشی طرف دیگر ماشینم ایستادند.
زنها از ماشین ریختند بیرون و شروع به هوار زدن کردند. یکی از بلند گوها درست کنار شیشه ام قرار داشت. امکان نداشت امدادگر مرا در آن جمعیت پیدا کند. راننده وانت هر چقدر اصرار کردم زیر بار نرفت کمی ماشینش را جابه جا کند تا من در بیایم. اصرار داشت قرارشان با نعش کش دقیقن همان جاست و الان است که جنازه برسد! 
این وسط یه عده ای هم با دیدن کاپوت بالازده ماشین شور حسینی برشان داشته بود و آمده بودند به کمک.
همه این اتفاقها از سکوت؛ خنکی و آرامش توی بالکن تا گیر کردن وسط جمعیت عزادار از یک طرف و گروه مفرح از طرف دیگر چنان سریع افتاد که فقط میشد قاه قاه خندید.
داخل ماشین نشستم وتا میتوانستم به خر درونم خندیدم.

هیچ نظری موجود نیست: