....

کاش در زندگی بعدی نباتی, حیوانی چیزی باشم. اصلن بشوم باد هزار ساله. همان که در وصف شهدای جنگ میخوانند. همان که آن مرد ژاپنی با آن صدای جادویی اش میخواند. باد شوم و بروم به تماشای دنیا. بی مرز و رها.زندگی لطف بفرما و ما را از این شکل انسانی بیرون بیاور وقتی قرار است با ذات انسانی حس کنیم, درک کنیم و رنج بکشیم آن هم در زمینی که درنده ترین موجوداتش کم می آورند پیش حجم سبعیت ما؛ به خودمان, به زمین, به زندگی.

باد ما را خواهد برد. شاید...

 پاییز که به اوایل اکتبر میرسید دلم میگرفت. خنکی هوا و رنگ کم جون شده و نور مایل که  بعد از روزهای داغ و دم کرده ی تابستان و آب تنی کردن ها زیر آتش خورشید, حال آدمی رو بهم میداد که سربالایی رو رفته و حالا رسیده نوک قله و تصمیم داره آرام رآام برگرده پایین. سمفونی سمی ها از روزها قطع میشد و انگار همه ی شالیزارها خالی میشدند از قوباغه ها و صدای غورغور تمام نشدنی شون؛ دیگه بوی برنج توی هوا نمیپیچید و به جاش سنجاقکهایی رو میدیدی که بالای سر باقی مانده ی دشتهای برنج میچرخیدند. آخر هفته ها آسمان پر میشد از دود و بوی چوب سوخته وقتی برنجکاران مزرعه ها را به آتش میکشیدند تا ته مانده ساقه شالیها خاکستر شود روی زمین برای کشت سال بعد. یک پایان غم انگیز برای قصه ی بهار و تابستان هر مزرعه.اگر با دوچرخه تا دانشگاه میرفتم فقط باد همسفرم بود و سکوت و صدای ماشینها و هیاهویی گنگ از دوردستها. زندگی در شکلی خاص انگار دچارکندی میشد و جهان از تکاپو می ایستاد.
این حس کوتاه و گذرا بود تا باز شدن دوباره دانشگاه و سرازیر شدن دانشجوها به همه جای دانشگاه و تا دوباره دسته های دخترها را با دامنهای کوتاه و لباسهای رنگی و چهره های خندان و پسرها را با صورتهایی که سرشار از زندگی بود توی تریا و کتابخانه و محوطه دانشگاه ببینی.
نمیدونم تمام شدن التهاب جام جهانی ست یا آسمان نیمه ابری امروز صبح یا سنگینی جو شرکت که حال این لحظه رو شبیه همان وقتها کرده.

انگار دنیا از تکاپو ایستاده و من نشسته ام به نظاره. از جایی دور. از نوک قله.

برش های کوتاه و بلند از زندگی در شرکت, خانه و لابد اجتماع

با خودم گفتم باید بنویسی قبال از آن که واژه هایت را بیشتر از این گم کنی و باید سعی کنی کمی از شلوغی ذهنت که نتیجه ی به هم ریختن روزهای یک ماه قبلت بود؛ کم کنی.
این بود که قبل از اضافه کردن لیست آیتمهای سفارش جدید به فایل من در آوردی ام صفحه ی ورد را باز کردم. بس که طرف هندی(تامین کننده) شلخته است و بارها نظم همه ی سفارشها و پرداختی ها را به هم زده و چند نفر ساعت کار بیهوده از ما کشیده برای چک کردن و پیگیری؛ این فایل را ساخته ام که البته هنوز امتحانش را پس نداده اما امیدوارم روسفیدم کند. طرف دیگر هندی(مشتری) هم آنچنان بی خیال است که حتی سفارشهایی را که تحویل میگیرد چک نمیکند. البته این دو طرف حسابی هوای هم را دارند لابد چون هم میهن اند(بلا نسبت عین خودمان) و بدبخت این ماجرا از لحظه سفارش گذاری تا وقتی پول به حساب شرکت اصلی برود این ما –من هستیم که جیگرمان در می آید.

در میان نوشتن همین چند خط یک بار مدیر زنگ زد که قیمت حمل بار اسپانیا را دیدی و به این ساپلایر بگو چرا جواب ما را نمیدهد و بلا بلا بلا. بعدش همکارم با یک ظرف زولبیا آمد تو. و اینجا چشمان من بود که برق زد چون بعد از خوردن یک سوپ تایلندی تند به شدت احتیاج به چیزی شیرین مانند زولبیا داشتم!

روزها آمدند و رفتند و مادری که در سفر بود و منی که هر روز یا دیر آمدم یا زود رفتم و هزار کار کردم و به هیچ کدامشان هم سروقت و درست نرسیدم, را با خود برد به خاطره آخر بهار نود و سه. حالا قرار است اما روزهای بهتری باشد وقتی دیگر پسری توی دست و بالت نیست وقت کار کردن. و این چنین بود که در اولین اقدام وقت برای آرایشگاه گرفتم که کمی از این بهم ریختگی در بیاییم و بعد هم از دکتر تا فکری به حال این ریه های بیچاره بکند.
دیگر قرار نیست نگران صبحانه و ناهار و حمام رفتن و ... باشم. دیگر مادری هست که بهتر از من همه ی این کارها را میکند و به سیاق قبل یک پکیج شسته رفته و سیر به نام فرزند تحویلم میدهد.

دوباره ایمیل آمد از آقای خاویر...خدایا این روزهای دوشنبه- اول هفته ی آن طرفی ها را از ما نگیر که مهلت نفس کشیدن نمی ماند.

این وسط گاهی هم باید چشمهایت را ببندی به چیزهایی که روزی چشم بستن بر آنها غیر ممکن می نمود. خودت را مجبور کنی فقط تا نوک دماغت را ببینی. بگذاری دیگران ساده فرض ات کنند و بگذاری بزرگسالی راه خودش را برود و اولویتهایت کار خودشان را بکنند. گاهی هم شاید زیاد بد نیست که بیش از یک آپشن نداشته باشی هر چقدر هم که روزی در جوانی همه ی دنیا صحنه ی زندگی ات بوده باشد.

میروم تا فایلم را آپدیت کنم و حتمن با خودم فکر خواهم کرد که کار بازرگانی را بیشتر از تحقیق و آموزش دوست دارم. و لابد باور هم خواهم کرد.